۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

در دهمین سالگرد امضای قرارداد - ارتش آزادیبخش ملی ایران منتشر می کند

مسعود رجوی . اگر مجاهدین و ارتش آزادی ....

اگر مجاهدين و ارتش آزادی، از20سال پيش در کنار مرزهای ميهن در خاک عراق صف نبسته بودند،
اگر شيرزنان و کوهمردان اشرف، از 5سال پيش عزم صبر و پايداری نکرده بودند،
اگر بيش از 80سلسله افشاگری و روشنگری وقفه ناپذير بين المللی، درباره تسليحات کشتار جمعی اين رژيم نبود،
اگر شورای ملی مقاومت ايران، به رغم همه فشارها، بر مواضع اصولی خود عليه استبداد مذهبی پای نمی فشرد،
اگر رئيس جمهور برگزيده اين شورا، از 4سال پيش، در شرايطی که احدی را يارای آن نبود، بر خطر دخالتها و جنايتهای رژيم آخوندی در عراق، فراتر از خطر اتمی انگشت نمی گذاشت،
اگر حدود 3700فقره دخالت و جنايتهای اين رژيم در عراق طی 4سال گذشته برملا نمی شد (از ليست 32هزار مزدور گرفته تا 53مؤسسه خيريه پوششی رژيم و از ليست 8331عراقی که توسط نيروی قدس برای ترور شناسايی شده اند تا 692نفراز اعضای شبکه های ترور نيروی قدس و وزارت اطلاعات رژيم و ليست 497نمايندگی ولی فقيه در عراق و 53مقام ارشدی که رژيم ايران در دولت عراق کاشته است)، به راستی وضعيت چگونه بود؟
شيخکان سرکنگبين هسته يی را با عراق سر کشيده و لابد اکنون در شاخ آفريقا مستقر بودند و با بمب اتمي شاخ و شانه می کشيدند. مهمتر اين که تسمه های ستم شيخی بر گرده مردم ايران محکم می شد و چشم انداز سرنگونی روشن نبود.
خوشا مجاهدينی که تا امروز به عهدشان وفا کرده اند و بی سلاح بيشتر و بيشتر با اين رژيم اهريمنی چنگ در چنگ شدند و جنگيدند. آری، اشرف ايستاد و جهانی به ايستادگی برخاست».

فروردین و«آش نذری مادر»

تقویم دیواری آشپزخانه 16 فروردین 1364 را نشان می داد. مادر تمام شب را در خواب وبیداری ودر ناآرامی به سربرده بود. پدر برای نماز صبح بیدار شده و مادر در حال راز ونیازبود وبرای جوانش دعا می کرد. مادر تمام شب را به دعا مشغول بود. سراسیمه رو به پدر کرد وگفت: نمازت که تمام شد به دنبال کار پسرمان برو!  پدر به مادر ذل زد ودر مقابل اینهمه عواطف واحساس مادری عاجز شده وزبانش بند آمده بود. رو به مادرکرد وگفت: به روی چشم زن، صبر کن هوا روشن شود می روم. مادراز ناراحتی به روی زانوهایش می کوبید وناله می کرد. او زیر لب با حالت ناله وشیون می گفت: پسرم را اعدام می کنند، پسرم را اعدام می کنند.

دست به دامان تمام ائمه وپیامبران شده بود. سرش را از سجده بر نمی داشت وگریه می کرد واز خدا تقاضای کمک می کرد. تمام جانمازش از اشک خیس شده بود. پدردر حالی که کلافه بود، در سکوت لباسش را پوشید وسراسیمه از خانه خارج شد. او قبل از شروع کار دادستان ضد انقلابی خودش را به جلوی درب آنجا رسانده بود. به دلیل تردد هر روزه اش به آنجا نگهبان دیگر این پیرمرد را می شناخت. نامش را برای ملاقات با دادیار فرزندش در لیست ملاقات کنندگان نوشت. عقربه ساعت 8 صبح را نشان می داد که پاسداری نامش رابرای ملاقات صدا زد. او را تا جلوی دفتر کار دادیار راهنمائی کرد ورفت. دادیار با دیدن پدر با بی ادبی وتوهین که مشخصه جنایتکاران جمهوری اسلامی می باشد گفت: حکم اعدام پسرت در شورای عالی قضائی در تهران  تائید شده وآمده است. او تا ده روز دیگر اعدام خواهد شد! تنها راه نجاتش گرفتن رضایت از اولیای دم می باشد.
در غیر این صورت اورا قصاص می کنیم. جرم او به قتل رساندن یک «پاسدار» می باشد. در همانجا نیز با زندان تماس گرفت وترتیب یک ملاقات با فرزندش را داد. دست  وپاهای پدر می لرزید. زبانش بند آمده بود وضربان قلبش نامنظم شده و با شدت می زد. لبانش می لرزید و رنگ صورتش مثل گچ  سفید شده بود. پسربا دیدن پدر تمام اتهامات را رد کرد وهمه آنها را پاپوش، صحنه سازی ودروغ می دانست واز پدر خواست که خودشان را درگیر این بازی کثیف جنایتکاران نکنند و به خانه برود. پدربا هزار زحمت خودش را به خانه رساند. مادر وبقیه اعضای خانواده با دیدن حال خراب پدر دورش جمع شدند وشروع به شیون و زاری نمودند. پدر با هر زحمتی بود ماجرا را برای مادر تعریف کرد. مادر به سروصورتش می کوبید وفریاد می زد: پسرم را می خواهند اعدام کنند! پسرم را می خواهند اعدام کنند!

از سروصدای زیاد، خانم های همسایه جمع شدند. هرکس سعی می کرد برای همدردی، با ریختن اشک و صحبت کردن و در آغوش کشیدن مادر، وی را آرام کند. پسرش فقط 23 سال سن داشت. با خون جگر، با فقروبدبختی پسرش را بزرگ کرده بود. جرم پسرش فقط آزادی خواهی ودفاع از زحمتکشان وکارگران ومحرومان بود. در بیدادگاه، دادستان ضد انقلابی برایش تقاضای اعدام نموده بود. حکمش را برایش قرائت نمودند: نامبرده منافق، در تمام مدت زندان با مسئولین زندان وبازجویان صداقت نداشته است. لذا او محارب با خدا، مفسد فی العرض، باغی و یاغی بوده وباید اعدام گردد. یکی از همسایه ها رو به مادر کرد وگفت: قلبت پاک است، آزارت به مورچه هم نرسیده است. بچه های تو نه تنها منافق نیستند، بلکه مسلمان واقعی هستند. «آش صدیقه طاهرین، حضرت فاطمه» را بپز وبرای آزادی پسرت نذرکن، من مطمئن هستم که حاجتت راخواهی گرفت! مادرکه ازهمه جا درمانده بود ازسردرماندگی برای آزادی فرزندش دست به دامن تمام مقدسات شده بود.

باید هرروز از اذان ظهر«قابلمه آش» را به روی شعله اجاق بار می گذاشت وبعد از اذان صبح روز بعد زیر شعله را خاموش می کرد یعنی در سه وعده اذان «ظهر،مغرب وصبح». آنگاه نیت آزادی پسرش را می کرد و آش را در پیاله و در میان مردم تقسیم می کرد. بر طبق گفته آن زن در روز دهم حاجتش برآورده می شد. مادر به آزادی فرزند مجاهدش ده شب را در تکیه محل شان در کنار اجاق آش «نذری» گذراند. و برای ته نگرفتن آش مرتب آنرا به عشق پسرش هم می زد.

درب سلول جوان کوبیده شد. شکنجه گر فریاد زد: عینکت که در اصطلاح زندان به آن «چشم بند» می گفتند را بزن ورو به دیوار بنشین. رو به جوان کرد وبا غیظ وکینه حیوانی گفت: در تمام این مدت با ما بازی کردی وناصادق بودی! حکم اعدامت آمده است، من به تو قول می دهم که در روز اعدامت خودم چشم بندت را از چشمت باز خواهم کرد وگلوله را در آن سینه پهنت خالی خواهم کرد واز سلول خارج شد ورفت. جوان در سلولش قدم می زد. نوشته ای که برروی دیوار با قلم نوشته شده بود توجه اش را جلب کرد. «امید آخرین چیزی است که انسان از دست می دهد!». در سلولش قدم می زد ومی گفت: آخرین چیزی که انسان از دست می دهد «امید» است. در سر نقشه هائی داشت. زیر لب می گفت من نخواهم گذاشت که سینه های سوراخ شده ام را تحویل مادرم بدهند. دراسارت وزنجیرودرآخرین لحظات مرگ واعدام نیزبا دشمن درجنگ وچنگاچنگ بود وسرتسلیم شدن نداشت.

نه شب از بیداری مادر و«آش نذری اش» گذشته بود ومادر در تمام این مدت قبل از خاموش کردن شعله اجاق نیت می کرد و آزادی فرزند مجاهدش را از خدا می خواست. متولی تکیه، برخلاف روزهای گذشته قبل از قرائت اذان بیدار شده بود. به سمت مادر رفت وگفت: خواب دیدم که شما در حال قربانی کردن یک گوسفند می باشید وخیلی خوشحال هستید! من مطمئنم با قلب پاکی که دارید، حاجتتان برآورده خواهد شد وجواب «نذرتان» را خواهید گرفت. مادربا تمام عواطف وعشق مادری اش در بیرون وجوان در سلول واسارت آدمخواران عمامه دار، امیدشان را از دست ندادند. هردوی آنها برای رهائی از چنگان جنایتکاران تلاش می کردند وفقط به دعا بسنده نکردند. زمان برای مادر وجوان به سرعت می گذشت. فردا قراراست تا به زندگی جوانی، به جرم «عاشق مردم وآزادی بودن» با طناب دار ویا با شلیک گلوله ای در سینه اش مهر پایان بزنند.
تقویم دیواری آشپزخانه 26فروردین 1364 را نشان می داد. وقت برای گرفتن رضایت از اولیای دم، فردا یعنی 27 فروردین به پایان می رسید. «آش نذری» مادر دو اذان ظهرومغرب را پشت سر گذاشته بود. دستهای مادر مرتب به سمت آسمان بود وبرای رهائی فرزندش دعا می خواند. او ده شبانه روز با عشق به فرزند، از خواب وخوراک گذشته و ترک خانه وخانواده کرده بود. عقربه ساعت 21 شب 26 فروردین را نشان می داد. ناگهان یکی از آشنایان با اتومبیل خودش را به مادر رساند. آهسته دم گوش مادر چیزی گفت، مادر دگرگون شد. برق شادی در چشمانش روشن شد. باور نمی کرد. هرچه در دست داشت به زمین گذاشت. در حالی که قابلمه آش همچنان در حال غل خوردن بود، سراسیمه چادر را به سر کرد وبه همراه آن جوان، سوار اتومبیلش شد وبه نقطه ای نامعلوم رفت. ضربان قلب مادر نامنظم می زد ودست وپاهایش از هیجان زیاد می لرزید.
اتومبیل جلوی درب خانه ای ایستاد. مادر را به درون خانه بردند. وقتی وارد خانه شد زبانش بند آمده بود وباور نمی کرد. اولین نفری که به استقبالش آمده بود واورا درآغوش گرفت، پسر جوان اعدامی اش بود! او درست 2 ساعت قبل از اعدام توسط یکی از «نفوذی های مجاهدین در سپاه پاسداران» از زندان فرار کرد. آری در شب 26 فروردین 1364 در شب دهم، «نذر» مادر برآورده شد وحاجتش ـ که آزادی فرزندش بود ـ را گرفت. مادر تا چند ماه قبل که زنده بود، همچنان هرساله در 26 فروردین این آش را می پخت وبه نیت بازگشت پسرش به وطن در میان مردم پخش می کرد.
هرمز صفائی نوائی
آلمان 21.04.2014

۱۳۹۳ فروردین ۲۹, جمعه

نامه خداحافظی گابر یل گارسیامارکز نویسنده بزرگ جهانی .


گابریل گارسیامارکز به سرطان لنفاوی مبتلاست و می‌داند عمر زیادی برایش باقی
نیست. بخوانید چگونه در این نامهٔ کوتاه از جهان و خوانندگان خود خداحافظی
می‌کند

«اگر پروردگار لحظه‌ای از یاد می‌برد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو
کوتاه برای زنده ماندن به من می‌داد از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده
... می‌کردم. به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمی‌راندنم، اما یقینا هرچه را
می‌گفتم فکر می‌کردم. هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها
می‌دادم. کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌بافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که
چشم می‌بندیم، شصت ثانیه نور از دست می‌دهیم. راه را از‌‌ همان جایی ادامه
می‌دادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر می‌خواستم که سایرین
هنوز در خوابند. اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من می‌بخشید، ‌ ساده‌تر
لباس می‌پوشیدم، در آفتاب غوطه می‌خوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در
آفتاب عریان می‌کردم. به همه ثابت می‌کردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر
عاشق نمی‌شوند بلکه زمانی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نمی‌شوند. به بچه‌ها بال
می‌دادم، اما آن‌ها را تنها می‌گذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند. به سالمندان
می‌آموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا می‌رسد، با غفلت از زمان حال است. چه
چیز‌ها که از شما‌ها [خوانندگانم] یاد نگرفته‌ام...
یاد گرفته‌ام همه می‌خواهند بر فراز قلهٔ کوه زندگی کنند و فراموش کرده‌اند
مهم صعود از کوه است.

یاد گرفته‌ام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتاده‌ای را از جا بلند کند.
احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا. اگر می‌دانستم امروز
آخرین روزی است که تو را می‌بینم، چنان محکم در آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو
گردم.
اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که
تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را
می‌دانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما
دهد.

کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و
نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»،
«متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی
استفاده کن. ****
هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری.
خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن. به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوستشان داری
بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با
اهمیت نخواهد گشت.****
همراه با عشق
«گابریل گارسیا مارکز»