۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

دکتر معصومی-به یاد احمد کسروی.

شصت و پنج سال پيش, در 20 اسفند1324, قلب كسروي با دشنه ياران نوّاب صفوي از كاربازماند.از آن پس شاه و شيخ بسي كوشيدند تا بر نام او خاكستر فراموشي بپاشند, امّا خون او از جوشش نماند و نامش سبزتر باقي ماند و حتي خميني نيز با وجود دشمني آشكارش با كسروي نتوانست از چاپ آثارش جلوگيري كند.

چهاردهمين چاپ «تاريخ مشروطه ايران» در سال 63 در تهران منتشرشد. با اين كه ناشر آن ـ اميركبير ـ در پيشگفتار 24صفحه يي كتاب بسي ياوه به هم بافت و از «عقيده سخيف و منحرف او» سخنها گفت, اما نتوانست در همان گفتار كينه تاريخي خود و همانندانش از انقلاب مشروطه و دلبستگيش را به دشمن اصلي آن انقلاب ـ محمدعلي شاه قاجار ـ پنهان نمايد و نوشت: «مشروطه دست پخت استعمارگران بوده است و دفع فاسد به اَفسد...اكثريت قريب به اتّفاق رجال و منوّرالفكر دوره ناصري و مشروطيت يا از اعضاي فراموشخانه (فراماسونري) محسوب مي شدند و يا از تعاليم آن مُلهَم بودند... اينان نهالي را از جايي آوردند و با خون مردم آبياري كردند و اين نهال هرگز در خاك اين ديار ريشه نگرفت... تفاهم و آشتي بين شاه و دولت با مجلس طبعاً به منزله درستي نظر اكثريت نمايندگان مجلس بود كه خواهان چنان تفاهمي بودند, و از طرفي به مثابه نادرستي ِ نظرات اقليت مجلس و به ويژه نمايندگان آذربايجان بود, كه راه دشمني و ستيز با شاه را مي پيمودند».

دشمني خميني و پيرامونيان او با كسروي و تاريخ مشروطه ايران امري طبيعي است. كسروي در تاريخ خود از چهره دوستان و دشمنان واقعي مردم پرده برداشت و غبارها را از چهره هاي تابناكي چون چهره ستارخان, ملك المتكلّمين, صور اسرافيل, علي مُسيو و... كنار زد و همدستيهاي محمدعلي شاه شيخ فضل الله نوري, ميرهاشم دَوَچي و... را در سركوبي آزاديخواهان تهران و تبريز و گيلان آشكاركرد و دستاوردهاي تاريخ اين انقلاب مردمي را از دستبرد حراميان شاه و شيخ نجات داد.

كسروي كه به هنگام محاصره يازده ماهه تبريز و قيام دليرانه ستارخان 17ساله بود و از مجاهدان آزاديستان پشتيباني مي كرد و «مشروطه چي» نام گرفته بود, هر روز شاهد به خون غلتيدن سرو تناوري بود كه بي انتظار پاداشي, گمنام و بي صدا, در گوشه يي جان فداي آزادي مي كرد. او در تاريخ مشروطه ياد اين آزادگان بي نام و نشان را زنده كرد. خود او در اين باره مي نويسد: «آن چه مرا به نوشتن اين كتاب واداشت اين بود كه ديدم در سي سال گذشته كسي به نوشتن تاريخ مشروطه برنخاست و اگر كساني چيزهايي نوشتند, بسيار نارسا بود. پاره يي نيز راستي را فداي خوشنودي اين و آن كردند و كساني را كه در جنبش آزاديخواهي در رده دشمنان توده بودند, به مشروطه خواهي ستودند و جانبازيهاي مردان غيرتمند را گذارده به رويه كاريهاي اين و آن پرداختند... من اين را روانشماردم كه يك دسته غيرتمنداني در راه آزادي توده با جان و دارايي كوشش كنند و بيشتر ايشان در اين راه كشته شوند يا بالاي دار روند و نامهايشان نيز فراموش گردد و در تاريخ نامهاي ديگران ياد شود» (كاروَند كسروي, به كوشش يحيي ذكاء, چاپ دوم, تهران 1356, ص167).

ـ «در پيشامد مشروطه خواهي ايرانيان كساني كه پا در ميان داشتند و جانبازي كردند, بيشتر ايشان نوشتن نتوانستندي و آنان كه دانستندي هر كدام گرفتاريهايي پيداكردند و مجال يادداشت نويسي پيدا نكردند و ديگران هم كه ميوه چينان بودند, پرهيز از آن داشتندي كه تاريخ آن جنبش به راستي نگاشته شود... ما مي بينيم كساني كه در باغشاه بر گِرد سر محمدعلي ميرزا بوده اند و برخي از ايشان عنوان وزارت نيز داشته اند و سپس كه محمدعلي ميرزا برافتاده, به ميان مشروطه خواهان آمده اند و مردم ايشان را سخت گناهكار ندانسته اند, بلكه از كسان بسيار نيكشان شمارده اند, با آن كه ما اينان را سخت گناهكار مي شماريم... ما به نگارش اين تاريخ برخاستيم كه اين نيكيها و بديها را از هم جدا گردانيم» («در پيرامون تاريخ», كسروي, چاپ دوم, تهران 1357, ص117).

در جنبش مشروطه خواهي, در يك سو محمدعلي شاه و همدستان گوناگون او, به ويژه شيخ فضل الله نوري و آخوندهاي همانند او و مريدان بي درك و دانش آنان, صف بسته اند و در سوي ديگر, مشروطه خواهان جانبازي كه براي آزادي ايران از پنجه هاي خونريز جور و جهل شاه و شيخ به ميدان نبرد آمده اند و از نثار خون خود در اين راه دريغ نمي ورزند. كسروي كه عشق به مردم آزادي طلب جانش را بي تاب كرده بود, و «خرسندي» را «جز در خرسندي همگان نمي جست», و بر اين باور بود كه «همگي بايد يكدل و يكدست به آبادي و باردهي سرزمين خود كوشند و... هر كس بايد به زندگاني توده يي ارج گزارد و خود را پاسخ ده راه افتادن چرخ اين زندگاني شمارد و در هر كاري دربند آسايش توده باشد» («ورجاوندبنياد», كسروي, چاپ پنجم, تهران 1348, 1348, ص48و51).

كسروي از دشمني آخوندهاي همدست محمدعلي شاه با جنبش آزاديخواهانه مردم بسيار برانگيخته شده بود و مي گفت: «رفتار اينان دليل برّنده يي است كه گروهي بي دينند و جز در پي خوشگذرانيهاي خود نمي باشند و اين پيشه را بهترين راه براي آن مي شناسند... پيش از زمان مشروطه در ميان ملايان نيكان و بدان هر دو مي بودند ولي چون مشروطه برخاست و ناسازگاري ملايي با آن دستگاه روشن گرديد, كساني كه بهره از پاكدلي و نيكخواهي مي داشتند, خود را به كنار كشيدند و نماندند در ملايي مگر تيره دروناني كه از زندگي جز شكم پرستي و كامگزاري را نفهميده اند و از نيكخواهي و دلسوزي مردم به يكباره بي بهره اند». «آنان نام پاك اسلام را افزار پيشرفت... انديشه ناپاك مي گردانند».(«شيعيگري», كسروي چاپ پاريس, فروردين 1361, ص104 و 35).

ـ «تبريز اگر در تاريخ مشروطه نام نيكي از خود به يادگار گذارده است, اين وحشيگري ملايان و پيروان ايشان, آن نام نيك را لكه دار گردانيد» («زندگاني من», كسروي, انتشارات بنياد, تهران 1323, ص44).

كسروي «تاريخ مشروطه ايران» را ابتدا در ماهنامه «پيمان» به چاپ رساند. پيمان از سال 1312 تا سقوط ديكتاتوري بيست ساله رضاشاه, به مدت 9سال, منتشر شد. او در تاريخ مشروطه و مقاله هاي بسياري در مجله پيمان چهره ضدمردمي صحنه گردانهاي بازار دين فروشي را افشاكرده و از آنها بيزاري نشان داده بود, اما اين نوشته ها هيچ واكنش خصمانه آشكاري را برنينگيخته بود.

پس از شهريور 1320 و بركناري رضا شاه, دولتمردان براي جبران آزار و فشارهاي دوران ديكتاتوري بيست ساله بر آخوندها, جلب رضايت خاطرشان را مدّنظر قراردادند و در اين راه دواسبه به پيش تاختند. دولتهاي وقت, از فروغي تا صدرالاشراف و ساعد مراغه اي, هريك, در راه اجراي اين سياست از ديگري سَبَق بردند و در اين ميان كسروي نيز از آزار و مضيقه درامان نماند و از سال 1321تا اسفند 1324نوشته هايش بارها به زير ساطور سانسور و توقيف افكنده شد و براي ازميدان به دربردنش از هيچ فشاري بر او كوتاهي نكردند.

كسروي با وجود آزار و فشارهاي دولتهاي وقت و ارباب عمائم از ميدان به درنرفت و تلاش خود را در مبارزه با ارتجاع مذهبي بيشتر كرد و نه تنها مجله «پرچم» را روزانه, هفتگي, نيمه ماهه و بعدها مجله «ماهنامه» را منتشر كرد بلكه همزمان با آن نوشته ها و رساله هاي متعددي در انتقاد از كيشها, مرامها و مذاهب آميخته با خرافات و قشريگري موجود در جامعه منتشركرد كه از آن جمله اند: بهاييگري, شيعيگري, صوفيگري, خراباتيگري و... از آن نيز پاي فراتر نهاد و گروهي به نام «باهماد (حزب) آزادگان» را به وجود آورد و در كتاب «ورجاوند بنياد» از «راه» و آيين تازه يي به نام «پاكديني» سخن به ميان آورد.

محمدعلي فروغي (ذكاءالملك) نخستين دولت پس از سوم شهريور 1320 را تشكيل داد و حمايت از «ارتجاع مذهبي» را آغازكرد. كسروي در اين باره مي نويسد: «از روزي كه ... فروغي نخست وزير گرديد, راه اين ارتجاع گشاده شد. فروغي در نخستين ملاقاتش با روزنامه نويسها گفته بود: ”به دين هم بايد حمايت كرد“. پر روشن است كه مقصود او از دين چه بوده. روزنامه نويسها از فردا شروع كردند نغمه هاي ارتجاع نواختن... پس از آن هر دولتي كه آمد به ارتجاع حمايت كرد. در اين ارتجاع همه وزرا كه آمده و رفته اند, دست داشته اند, روزنامه ها شريك جرم بوده اند. آقاسيدضياء (طباطبائي) با تشكيلات خود عامل مؤثر مهمي بوده» («سرنوشت ايران چه خواهد شد؟», ص41).

ـ «فروغي نام دين را مي برد, درحالي كه خودش از بي دين ترين كسان مي بود. نمي گويم نماز نمي خواند و روزه نمي گرفت و با آن دارايي هنگفت به مكه نرفته بود, اينها چيزهايي كوچك بوده است. مي گويم كمترين نشاني از نيكخواهي و دلسوزي به مردم در دل اين جهودزاده نبود» («دادگاه», كسروي, چاپ چهارم, تهران 1357, ص52).

كسروي بين اسلام و ارتجاع مذهبي مرز مي كشيد, همين طور بين شيعه در آغاز پديدآمدنش با آن چه در زمان او به نام شيعه رواج داشت و آميزه يي از خرافه و موهوماتي بود كه آخوندها براي تحميق مردم آن را به كار مي گرفتند. او مي گفت: «ما از اسلام هواداري بسيار مي كنيم». «قرآن در نزد ما گرامي است و هميشه پاس آن را داشته ايم و مي داريم و خواهيم داشت»(«دادگاه», ص23). ـ «شيعيگري, نخست يك كوشش سياسي بي آلايشي مي بود و شيعيان مردان ستوده نيكي به شمار رفتندي... امام علي بن ابي طالب مرد بزرگي بود و ستودگيهاي بسياري مي داشته... چيزي كه هست شيعيگري در اين سادگي خود نايستاد و هر زمان رنگ ديگري به آن زده شد» («شيعيگري», ص8).

كسروي در كتاب «دادگاه», كه در اواسط سال 1323 ـ دوره نخست وزيري ساعد مراغه اي ـ منتشركرد, از مخالفان سرسخت خود ـ عبدالحسين هژير (وزير كشور كابينه ساعد), محمد ساعد مراغه اي, محسن صدر (الاشراف), اسدالله ممقاني (وزير دادگستري دولت ساعد) و...» ـ با عنوان «كمپاني خيانت» ياد مي كند و «سياست شوم» آنها را در ميدان دادن به معركه گردانهاي بازار ارتجاع مورد انتقاد قرار مي دهد و مي نويسد: «آنان كه رخت ديگر گردانيده بودند,دوباره به عمامه و عبا بازگشتند؛ آنان كه به گوشه يي خزيده بودند, بيرون آمدند و بارديگر با قانونها و دانشها و همه نيكيها نبرد آغازكردند» («دادگاه», ص54). و اين يعني ارتجاع: «ارتجاع آن است كه كسي هواداري از عادتها و انديشه هاي بيهوده و كهنه كند و از پيشرفت يك توده به سوي بهتري جلوگيرد». «در اين چهارسال (1320تا 1324)... ايران به طور محسوس و آشكار دچار ارتجاع گرديده... قمه زني و اين قبيل اعمال وحشيانه... كه ممنوع شده بود, دوباره آزاد گرديد. زنها كه از چادر بيرون آمده بودند, آزادي يافتند كه به آن بازگردند... در بعضي از شهرها كار به جايي رسيده كه گرمابه هاي نمره را بسته و خزينه هاي عمومي سراپا كثافت را كه بسته شده بود, دوباره بازكردند». «آيت الله آقا حسين قمي» را كه از ايران تبعيد شده بود, دوباره با تكريم بسيار به ايران برگرداندند: «آقا حسين قمي را براي تقويت ارتجاع به ايران آوردند... كه به دستياري او دوباره زنها به حجاب بازگردند و باز اوقاف به دست ملايان سپرده شود... در اين چندسال بزرگترين گامي كه در راه تقويت ارتجاع برداشته شد... اين آمدن آقاي قمي بوده» («سرنوشت ايران چه خواهد شد؟, ص33).

در اين ميان خميني نيز, كه هنوز نام و آوازه يي نداشت, به ميدان مبارزه با كسروي وارد شد و در جوابيه يي به كتاب «بخوانيد و داوري كنيد» ـ كه كسروي پس از توقيف «شيعيگري», آن را با اين عنوان منتشر كرده بود ـ در 15ارديبهشت 1323 خطاب به «روحانيين اسلامي» و «علماي ربّاني» نوشت: «همه ديديد كتابهاي يك نفر تبريزي بي سرو پا را كه تمام آيين شما را دستخوش ناسزاكرد... امروز چه عذري در محكمه خداداريد؟ اين چه ضعف و بيچارگي است كه شما را فراگرفته است؟» او چندماه بعد (پاييز1323) كتاب «كشف الاسرار» را ـ بي ذكر نام نويسنده ـ منتشركرد. او در اين كتاب كسروي را «تهي مغز مدّعي پيغمبري» ناميده و بااشاره به كتاب «شيعيگري» او نوشت: «اين اوراق ننگين, اين مظاهر جنايت, اين شالوده هاي نفاق, اين جُرثومه هاي فساد, اين دعوتهاي به زرتشتيگري, اين برگرداندن به مجوسيت, اين ناسزاهاي به مقدسات مذهبي را بخوانيد و درصدد چاره جويي برآييد. با يك جوشش ملي, با يك جنيش ديني, با يك غيرت ناموسي... با يك مشت آهنين, بايد تخم اين ناپاكان بي آبرو را از زمين برانذازيد... اينها كتابهاي ديني شما را آتش مي زنند... هان آبرومندانه از جاي برخيزيد تا ددان برشما چيره نشوند... جوانان غيرتمند ما... با يك مشت آهنين بايد تخم اين ناپاكان را از روي زمين براندازيد» («كشف الاسرار», خميني, ص74و 303).

همزمان با ستيز و پيكاري كه ميان كسروي و اربابان دين درگير بود, در نجف نيز آخوندها عليه او غوغايي برپاكردند و قتلش را جايز شمردند. نواب صفوي كه جواني 20ساله بود, داوطلب شد كه «گردن اين گردنكش را بزند و مسلمين ايران بلكه جهان را از شرّ ايجاد يك غدّه سرطاني جديد... نجات بخشد». او «از علماي بزرگ در اين رابطه استمداد و استفتا نمود. قاطبه علما از احساسات پاك او تقدير نمودند, اما كمكهاي فكري مؤثر را از هر جهت... آيت الله علامه شيخ عبدالحسين اميني, صاحب ”الغدير“ , نمود».

نواب صفوي نوجوان «با در دست داشتن فتواي قتل يك چنين عامل فسادي ... به تهران بازگشت» («يادنامه علّامه اميني», محمدرضا حكيمي).

نوّاب صفوي و يكي از دوستانش در روز 8ارديبهشت 1324 در نزديكي چهار راه حشمت الدّوله تهران نيّت شوم خود را عملي كردند و با هفت تير به كسروي حمله بردند و دو تير به سوي او شليك كردند, امّا گلوله سوم در لوله هفت تير گيركرد و آن دو به جان كسروي افتادند و به قصد كشت او را زدند و سرش را به جدول لبه پياده رو كوبيدند, امّا نمرد و پس از مدتي مداوا در بيمارستان بهبودي يافت.

نواب و دوستش زنداني شدند و مدت كوتاهي در زندان ماندند و با پادرمياني يك بازرگان ثروتمند, ابتدا نواب و سپس دوستش آزاد شدند.

چند هفته پس از اين اقدام جنايتكارانه, صدرالاشراف به نخست وزيري منصوب شد و دشمني با كسروي حدّت بيشتري

گرفت. كسروي نيز يك تنه به مقابله با ارتجاع شاه و شيخ پرداخت. در كتاب «سرنوشت ايران چه خواهد شد؟» كه چند ماه پيش از مرگش منتشر شد, درباره صدرالاشراف نوشت: «او نام بدي در تاريخ مشروطه به يادگار گذارده. در آن روزي كه مردان غيرتمند در برابر استبداد بالاافراشته براي استوارگردانيدن بنياد مشروطه مي كوشيدند, اين مرد در نتيجه نافهمي و غرض ورزي با مشروطه خواهان دشمني نموده, افزار دست هواداران استبداد گرديده ... در باغشاه مستنطقي كرده, اين بدنامي نبايستي فراموش گردد... صدرالاشراف مرد بيدانشي است... دانسته هاي او بيش از اندازه يك پيشنماز محله يي نيست... بسيار كهنه انديش است. درواقع يك آخوند حسابي است و به خرافات پايبند است... اين مرد با نداري وارد ميدان زندگي شده و اكنون داراي ثروت هنگفتي است» («شيعيگري», ص48).

كسروي به خوبي مي داند كه سرانجام اين كشمكشها به كجا راه مي برد, اما حاضر نمي شود از بيم گزند پاي از ميدان مبارزه با ارتجاع شاه و شيخي بيرون كشد: «من خودداري نتوانستم. بيم گزند و آسيب خاموشم نتوانست گرداند. توده يي كه در ميان آن زندگي مي كنم چنين روز بدي برايش پيش آمده, نتوانستم خود را گوشه يي كشم و همچون بسياري از ديگران چشم به راه حوادث دوزم. دور از مردمي دانستم كه در چنين هنگامي دانسته هاي خود را نگويم. اگر اين كتاب كوچكي كه با شتاب نوشته شده, مؤثر افتاده كاري كرد, به بيست ميليون توده نيكي كرده ام, اگر نيفتاد وجدانم را آسوده گردانيده ام» («شيعيگري», ص75).

سرانجام در دوره نخست وزيري صدرالاشراف, وزارت فرهنگ و عده يي از آخوندها و بازاريها كسروي را به انتشار كتابهاي خلاف شرع متّهم كردند و از او به دادسراي تهران شكايت بردند و او را به محاكمه كشاندند.

روز 20اسفند 1324 هنگامي كه كسروي در شعبه 7بازپرسي دادسراي تهران بازپرسي مي شد, سيدحسين و عليمحمد امامي و چند تن ديگر با دشنه و گلوله به جانش افتادند و او را با 29ضربه دشنه و گلوله و دوست و همرزمش ـ حدّادپور ـ را به همين شيوه دربرابر چشمان وحشتزده بازپرس از پاي افكندند و خون پاكشان فديه راه آزادي ايران زمين شد.

كسروي, خود به اين پايان پرافتخار زندگيش, اندكي پيش از آن آگاهي داده بود: «خدا را سپاس كه پس از 58 سال زندگاني يك بار راهم به شعبه بازپرسي افتاده و آن هم گناهم كتاب نوشتن و با خرافات جنگيدن است. اين پرونده مرا به راهي مي اندازد كه اگر تا پايان پيش رود مرا همپايه سقراط و مسيح خواهد گردانيد. سقراط و مسيح هم به همين گناه محكوم گرديدند» (مجله «ماهنامه», شماره بهمن و اسفند1324).

جنازه كسروي تا شامگاه آن روز همچنان بر زمين ماند و هيچ مسجد و گورستاني آن را نپذيرفت. سرانجام دوستان و همفكرانش جنازه او و حدّادپور را در آبك شميران در دامنه كوه به خاك سپردند. قاتلان جنايت پيشه ـ برادران امامي ـ دستگير و زنداني شدند.

وقتي حاج سيدابوالحسن اصفهاني, مرجع شيعه, در 14 آبان 1325 درگذشت و «آيت الله العُظمي» حاج آقا حسين قمي, كه در نجف بود, به جايش مرجع شيعه شد, دولت قوام السلطنه و دربار براي تسليت گويي به «آيات عِظام» هياٌتي را به نجف فرستادند. در منزل حاج آقا حسين قمي درباره قاتلان كسروي بحثي به ميان كشيده شد. يكي از اعضاي هياٌت پرسيد: اينها به دستور كدام مرجع به اين عمل دست زدند؟ قمي گفت: «عمل آنها مانند نماز از ضروريات بوده و احتياجي به فتوا نداشته, زيرا كسي كه به پيغمبر و ائمه اَطهار جسارت و هتّاكي كند, قتلش واجب و خونش هَدَر است» («نامه كانون نويسندگان ايران ـ در تبعيد», شماره 2, فروردين 69, مقاله «درباره قتل كسروي», ناصر پاكدامن, ص202).

بر اثر فشارها و اِعمال نفوذهاي آخوندهاي نجف و قم, دادگاه تجديدنظر حكم برائت متّهمان را صادركرد و آن دو از زندان آزاد شدند.

ياد احمد كسروي تاريخنگار برجسته ايران, همواره ماندگار و جاودان باد.

۱ نظر:

  1. با سپاس بسيار از گفتار پرمغز و پراحساس نويسنده ، آقاي دكتر معصومي ، خوانندگان مي توانند گفتارهاي احمد كسروي در روزنامه پرچم را در پايگاه زير بخوانند :
    www.kasravi-ahmad.blogspot.com

    پاسخحذف