مرگ
و «بزرگمردی کوچک» که ابهت مرگ را شکست
اسماعیل وفا یغمایی
اسماعيل وفا يغمايي
عرض کنم خدمت دوستان که: شاید و چرا شاید! حتما، چیزی قطعی تر از مرگ در عالم وجود، وجود ندارد. سیمون دوبوار، زنی زنانه( چرا وقتی میگوئیم مردی مردانه نگوئیم زنی زنانه) عیال همسنگ وگردنفراز سارتر که بانوئی بزرگ بود و هست ،رمانی دارد با عنوان «همه میمیرند» که اسم این کتاب ماجرای حتمی بودن و قطعی بودن مرگ است و داستان دردناک کسی که نمی تواند بمیرد و باید رنج جاودانگی را تحمل کند، می خواهم همانطور که این خاتون بزرگ تاکید کرده فقیر نیزتاکید کنم، منهای حضرت حق و نیز نوعی «مدوزا» موجودی دریائی که معلوم شده نمیمیرد! (والبته سران اپوزیسیون خارج کشور که انشالله در افق جاودانگی درد مشترک را در خواهند یافت) همه میمیرند، روزگار همه به سر میرسد، از جانور و گیاه و سیارات و ثوابت راحل میشوند، و خورشید ما هم روزی تبدیل به ستاره ای تاریک خواهد شد و دیگر نخواهد درخشید.
میشود از این همه ترسید و غصه دار شد که البته هیچ فایده ای ندارد و این قانون لایتغیر تغییری نخواهد کرد. طبیعت یا خدا یا راز، بسیار باهوشتر از این حرفهاست و فقط خودش میداند چه میکند و قوانین اش منجمله مرگ چه خواصی دارند! منجمله خاصیت تازه کردن آب جویبار زندگی ، که اگر مرگ نبود رندگی نبود، واگر مذاهب مرگ را به کابوسهای وحشت نیالوده بودند و اگر آدمیزاد در زندگی اش این همه بدبختی و فلاکت و جبر و فشار تحمل نمیکرد و می توانست کمی هم مثل آدم زندگی کند و طعم زندگی را بی سر خر بچشد،شاید تلقی دیگری از مرگ خود را نشان میداد و آدمها در تعادلی بهتر با مرگ و پدیده زوال تن برخورد میکردند. این تلقی الان هم وجود دارد ولی عمومی نیست چرا که پرچم تلقی از مرگ، نه به دست شعور و عاطفه انسانی و اندیشه فلسفی و نیز دانش فیزیک و امثالهم که به دست کارچرخانان مذهب است و آنان نیز با قدرت تمام و با استفاده از ابهت مرگ میخ خود را بدجوری سفت کرده اند و سواری میگیرند و چهار نعل خلایق را میتازانند، و مرگ نیز مثل زندگی ممر درآمد آنان است. بگذرم و بحث در باره مقوله شیرین مرگ را به فرصتی دیگر واگذار کنم، و اما غرض از این مقدمه این بود که از خوانندگان گرامی دیدگاه و جناب ناظر گرامی اجازه بخواهم و اندکی در باره فوت هنگامه امینی یگانه دختر و عشق زندگی خانم مرضیه و ماجرائی را که در آرامشگاه شهرک اور سور اواز در پاریس در هنگام خاکسپاری او شاهد بودم بنویسم. شاید با توجه به اینکه ماجرا دربیست و نه اسفند اتفاق افتاد چندان برای یاداشت روز مناسب نباشد اما از آنجا که شان و ارج خاتون عزیزمرضیه که در کنار دهها هنرمند دیگر ذوق و وجدان موسیقائی سه چهار نسل را با صدای خود پرورانده و آنها را با صدای زیبای خود از جهان سیاه خشک اندیشی مذهب آخوندی دور نموده و نیز شان و ارج هنرمند شریف و ارزنده تبعیدی و ملا ستیز هادی خرسندی، این اجازه را بدهد که یاداشت روز را به این مساله اختصاص دهم.
من چندان تلقی تاریکی از مرگ ندارم. مرگ و جهان پس از مرگ ترسی در دل من بر نمی انگیزد، پس از سی سال جنگیدن و تحمل رنج برای نفی شکنجه و زندان و اعدام قبول خدائی که در جهنم آدمها را کباب کند همانقدر مضحک است که قبول خمینی و امثالهم بعنوان رهبر. مرگ برای من یک در بسته است و بس. دری رو به یک وادی دیگر که نمیدانم چیست . تاثیرات مثبت وجود مرگ را هم در زندگی خود حس میکنم. در سایه روشن مرگ من احساس میکنم من همین مشت پوست و گوشت و استخوان نیستم. چیزی عمیق تر و فراتر و عجیب ترم. زیرا میمیرم و زیرا میدانم که میمیرم و در سایه روشن این راز کمتر کسی را می آزارم. بیشتر، آدمها راو درخت و حیوان را دوست دارم. کمتر نگران داشتن و نداشتن هستم و بیشتر عمق ناپیدای زندگی را حس میکنم و خیلی تلقیهای شخصی دیگر، اما با اینهمه دوست ندارم زیاد در مجالس عزا و سوگ حاضر شوم و تسلیت بگویم.
اول اینکه احساس میکنم دردی را از کسی نمیتوانم دوا کنم و در برابر مرگ نمیشود کاری کرد.
دیگر این که اگر مرگ حق است چرا این همه سوگ و فریاد و چرا نباید مثل حضرت مولانا در پس تابوت گروهی رقصنده و نوازنده گماشت که هنگام وصل جانانان و رهائی از قفس تن فرا رسیده است و بجز این وقتی همه میمیریم ما نیز با مرحوم مرده فاصله ای نداریم فقط هنوز صدایمان نکرده اند و از بقیه داستان هم کسی با خبر نیست و جوابی جز جواب ساده مرحوم ابوی من ندارد که در جواب سئوال من از جهان پس از مرگ همانطور که داشت کتابش را میخواند گفت« میرویم میبینیم!» چرا این همه سوگ. با این همه از سنت گریزی نیست و نیز احترام بزرگان حقیقی زاد بوم واجب است.
بخاطر ادای احترام نسبت به هنگامه و مرضیه و رعایت سنت ،به تشییع هنگامه رفتم . در گورستان شلوغ، سخت تحت فشار بودم. فشارهای مختلف، از دیدن رفقای سابق و لاحق که مثل خودمن گرد زمان بر سر و رویشان نشسته بود و نیز دیدن مرضیه که در سن هشتاد و پنج سالگی بر سر تابوت فرزند نوای سعدی بر لب داشت که «ای کاروان آهسته ران» و چهره های گرفته و فضای ابر و آفتاب، و اندیشه اینکه نسل ما چه سرنوشت شگفتی دارد و هر کدام در گوشه ای از جهان در سودای آزادی خاموش میشویم و ماجرا ادامه دارد، و نیز سیمای شوخ و رندانه و با نمک هنگامه و آن چشمان تیز و هوشیار که چند بار در خانه مرضیه او را دیده بودم و گاه گپی ، دربرابرجشمانم بود، و ماجرای دستگیری او و روزهای سنگینی که بر مرضیه گذشت و نیز شمع افروزیهای مرضیه در کلیسای اور سور اواز برای رهائی هنگامه که در هوای آنها تصنیف شمع را برای مرضیه سرودم و با آهنگی از طاهر زاده اجرا شد. در این حال و هوا بودم که صدای مرضیه دوباره بلند شد و هنگامه را بخاک سپردند و نماز و باقی قضایا و فضائی سنگین که اگر چه با پخش یکی دو ترانه مرضیه مقداری شکست ولی همچنان مرگ، پولاد آسا و سرد بر گورستان زیبای کوچک اور سور اواز خیمه زده بود تا این که هادی خرسندی پشت میکرفن رفت.
هادی خرسندی از سالهای دانشجوئی من نام آور بود و من او را میشناختم و نوشته های کوتاهش را که در آن سالها دریچه ای به سوی هوای آزاد بود میخواندم ولی او را تا دو ساعت قبل از آن که در ایستگاه قطار دیدم و رفتم تاعرض احترامی نسبت به این طنز نویس شرزه تبعیدی بکنم ندیده بودم. یکی دو سال قبل از آن شعری سروده بودم که به او تقدیم کردم. صمیمانه و صریح در ایمیلی به من نوشت که «از این شعر خوشم نیامده!» واز صراحت و صمیمیتش کیف کردم و بر احترامش در دل افزودم .
وقتی هادی خرسندی میکرفن را به دست گرفت واقعا مانده بودم که بر سر مزار و در آن حال و هوا چه می خواهد بگوید. آیا بنا بر سنت خود را اندوهگین نشان خواهد داد و مقداری تعارف را با دلسوزی قاطی کرده و یکی از آن سخنرانیهای معمول بر سر مزارها را رقم خواهد زد. ولی اینطور نشد. هادی خرسندی سراپا از هادی خرسندی پر است! یعنی خودش است، بدون هیچ نوع جنس قاطی از غیرجنس خودش.
او با مقداری فشار که بر او سنگینی میکرد شروع کرد. مرضیه و هنگامه از دوستان قدیم او بودند. به احترام کلاه از سر برداشت اما دو سه دقیقه نگذشت که با اندکی مطایبت و شوخی و سر انجام خواندن شعر«خر هنگامه» خرکی که متعلق به دختر مرضیه بود و گویا بعد از مصادره اموال مرضیه او را نیز دستگیر کرده و به بازجوئی کشیده بودند وسرانجام اعتراف خرک که من اگر چه به هنگامه سواری میدادم اما از مریدان رهبر و ولی فقیه هستم، چنان فضای سوگ ئ اندوه را شکست که احساس کردم مرگ در مقابل هادی لبخند زنان زانو زد و به شکست ابهت هولناکی که دکانداران دین و خرافه بر دوش او افکنده بودند اعتراف کرد.
خدايا خود تو ميداني که مخلص
به دور از باور مرضيه بودم
من آن خوش نغمه را هرگز نديدم
نپنداري خر مرضيه بودم
الاغي مال بعد از انقلابم
که در بوم و بر مرضيه بودم
نه در دررفتنش بودم شريکش
نه من همسنگر مرضيه بودم
شعور درک موسيقي ندارم
وگرنه نوکر مرضيه بودم
ندارم جُرم مخصوصي جز اينکه
الاغ دختر مرضيه بودم
به قرآن دوستدار رهبرم من
خدايا حضرتعبّاسي خرم من!
در فضای تازه گورستانی که دیگر گورستان نبود بلکه آرامشکاه پیکر و جسم هنگامه و نه روان و شخصیت انسانی او بود و در حالیکه اکثریت حاضران و منجمله خود مرضیه علیرغم سوگ لبخند بر لب داشتند به مردی شریف و کوچک اندام که با سیمای قلندرانه اش در گوشه ای ایستاده و با چند دوست مشغول صحبت بود نگاه کردم و بی اختیار بیاد تیتر فیلم معروف هنرمند نامدار داستین هوفمن فیلم«بزرگمرد کوچک» افتادم. هنرمند ارجمند ما نیز بزرگمردی کوچک است کوچک در پیکر ولی بزرگ در جان و جسارت و ذوق و صراحت، آنچنان که هم در برابر رژیم پلید ملایان سی سال است خوش رزمیده است و هم با طنز نیرومندش حال و هوای مرگ را در اوج سوگ و اندوه از جانها میزداید. چنین باد تا هست و روزگارش خوش و عمرش دراز باد
"یادداشت های روز"، ویژه سایت دیدگاه نوشته می شوند. در صورت تمایل به باز تکثیر متن، لطفا منبع را "یادداشت های روز سایت دیدگاه" قید کنید.
اسماعیل وفا یغمایی
چهارم آوریل 2010
منبع: سايت ديدگاه
@ كپي رايت: اين مطلب ويژه سايت ديدگاه تهيه شده است. بازتكثير آن تنها با قيد منبع مجاز است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر