امیدوارم این اولین و آخرین باری باشه که مجبور بشم راجع به مجاهدین چیزی بنویسم، چون طاعونی که امروز سیاست و اقتصاد و آینده ایران را هدف گرفته به ما هشدار میدهد که وقت چنین بحثهای انحرافی را نداریم، اما چه کنم که با اینکه هرگز در عمرم با مجاهدی ۵ دقیقه هم حرف نزدهام و مفتخرم به اینکه خود را یک لیبرال سبز بنامم، اما دیدن اینکه هموطنم به خصوص جوانترهایی مثل خودم در قضاوت خود راجع به مجاهدین (و سایر مخالفان مسلح جمهوری اسلامی مثل گروه ریگی یا پژاک و بقیه) از جاده انصاف خارج شده و سعی نمیکنند خود را در موقعیت این گروهها بگذارند، مرا مجبور به دست بردن به قلم میکند.
فکر کنم کسی شک نداشته باشد که انحصار طلبی و حذف رقیب از صحنه اختراع دو سال اخیر این رژیم نیست و این خمینی بود که سرکوب و حذف مخالف را شروع کرد نه مجاهد و تودهای و نهضت آزادی و فدائی. فرق ۱۳۸۸ با ۱۳۶۰ این است که در ۱۳۶۰ خمینی به پشتوانهٔ ۸۰% ساده لوح جامعه ۲۰% روشنفکر و آرمانگرای جامعه را با اعدام و تجاوز و انقلاب فرهنگی تار و مار کرد و امروز خامنهای به پشتوانهٔ ۲۰% ناآگاه یا خود فروش جامعه میخواهد بزور به ۸۰% روشن اندیش جامعه بباوراند که شما ۸۰% نیستید و ۲۰% هستید. و طبیعیست که درّنده خوییهای ۱۳۸۸ یک دهم ۱۳۶۰ هم نیست، نه اینکه رژیم عابد و زاهد شده باشد، بلکه گردش اطلاعات و سطح بالاتر درک و تحصیلات عمومیست که کار سرکوب را سخت تر کرده!
وقتی در ۱۳۶۰ حاکمیت موج اعدام راه انداخت، مجاهدین دو راه پیش رو داشتند، راه اول اینکه مثل حزب توده خود را دست بسته تحویل شکنجه گران بدهند و در خیال خوش رأفت امام امّت همگی در زندان اعدام شوند، و راه دوم اینکه تسلیم استبداد نشوند و مبارزه کنند با امکاناتی که در دست داشتند، مثل من و تو که در ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ راه پیمایی ۳ میلیونی ساختیم مجاهدین هم راه پیمایی ۵۰۰،۰۰۰ نفری در تهران داشت که به نسبت جمعیت آنروز تهران رقم کمی نبود، بنابراین گرچه امروز که ما به گذشته نگاه میکنیم شاید بگوییم که چرا مقاومت کردند ولی با محاسبت آنروز کار خیلی غلطی نبود به اضافه اینکه واقعا گزینه دیگری هم نداشتند و سرنوشت حزب توده که هرگز دست به سلاح نبرد گواه این شد که انتخاب مجاهدین در مرگ با عزت بهتر از مرگ بی عزت تودهای بود.
شاید خوش شانسی من و تو بود که متولد دهه پنجاه و شصت باشیم و در ۱۳۸۸ با استبداد بجنگیم و بد شانسی مجاهدین بود که در دهه سی و چهل به دنیا بیایند و در ۱۳۶۰ با استبداد بجنگند. یک لحظه فکر کن اگر تو در سال ۶۰ جز آن اقلیت ۲۰% روشن فکر جامعه بودی در برابر دیو استبداد چه میکردی؟ آیا ساکت مینشستی تا خمینی به سادگی انقلاب ملت را به کام خود کند؟ مجاهد سال ۶۰ هم مثل من و توی سال ۱۳۸۸ تصمیم گرفت که بدون جنگ تسلیم زور نشود، اما اینجا یک فرق دیگر پیش میاید، من و تو در سال ۱۳۸۸ به بیشمار بودنمان مینازیدیم و هنوز هم مینازیم ولی دستمان از سلاح خالی بود بنابراین بعد از ماهی و سالی عرصه خیابان را به حکومت واگذار کردیم (گرچه در عرصه دلها هر روز ریزش از سوی اردوی حکومت به سوی اردوی ملت سبز ادامه دارد)، ولی مجاهد ۱۳۶۰ چون سلاحهایی در جریان انقلاب به چنگش افتاده بود از امکان دفاع از خود برخوردار بود و میتوانست گلوله را با گلوله جواب دهد. خوب به نظر تو باید چه میکرد، آیا تو اگر جای او بودی خود را خلع سلاح میکردی و بعد به مبارزه با دست خالی ادامه میدادی؟ صادقانه بگو وقتی در عاشورای ۸۸ ترا یا خواهرت را میزدند آرزو نمیکردی تو هم چیزی بهتر از سنگ در دست داشتی که جواب دژخیم را بدهی؟
میگویند مجاهد فقط سران حکومت را نمیکشت بلکه پیش نماز و بقال حزب الهی را هم میکشت، من نمیدانم چقدر این حرف درست است، اما اینرا میدانم که این بقال و کاسبهای حزب الهی که در خانواده من هم کم نبودند برای تحویل یک مخالف به حکومت ولو اینکه میدانستند اعدام میشود تردید نمیکردند، بنابراین خیلی هم بی گناه و گیلاس محسوب نمیشدند. دوماً، اگر حکومتی که قدرت و امکانات و دقتش ده برابر مجاهدین است در برخورد با مجاهد هیچ دقتی به خرج نمیدهد و بدون تفکیک بین عضو رده بالا و نوجوان روزنامه فروش پانزده سالها همه را خلخالی وار درهم میکشد، آیا باید از مجأهدین انتظار داشت که با یک دهم آن امکانات و دقت و قدرت پایینتر از عهده تفکیک کامل بین آخوند با گناه و بی گناه بر بیایند؟
نکته بعدی اینکه میگویند چرا به آغوش صدام پناه بردند؟ باز هم بگو تو اگر بودی چه میکردی؟ الان سال ۱۳۶۱ شده و دیگر در ایران نمیتوانی بمانی، یا باید به اعضای گروهت بگویی دوستان تا امروز مبارزه کردیم و کشته دادیم، حالا هر کی بره یک جای دنیا با یک بقالی و تاکسی مشغول بشه و به فکر خودش باشه، گزینه دوم اینه که بگی نه با هم میمونیم و مبارزه میکنیم، حالا اگه بخواهی گزینه دوم ادامه مبارزه را انتخاب کنی خوب نیاز به یک جایی داری که هم به ایران نزدیک باشه و هم حاضر باشه به تو و اعضای گروهت جا بده، تو بگو که آیا هیچ کشور دیگر همسایهای به جز عراق حاضر بود به آنها پناه دهد و آنها نخواستند بروند یا اینکه رفتن به عراق یک اجبار بود نه انتخاب. بعدش هم وقتی جلال طلبانی و مسعود بارزانی و حکیم و سایر مبارزین عراقی برای مبارزه با دیکتاتور حاکم بر کشورشان مجازند از دیکتاتور همسایه کمک بگیرند چرا انجام همین کار از سوی مجاهدی باید گناه نابخشودنی محسوب شود؟
یک عده دیگر میگویند امروز چرا مانده اند در عراق، بروند یک جای دیگر، تو بگو کجا بروند؟ باز هم انتخاب همان است که بود، پراکنده بشویم و سرشکن شویم بین ۳۰ تا کشور اروپایی و نخود نخود هر که رود خانه خود، یه اینکه انتخاب دوم اینکه باز هم باید با هم بمانیم، خوب تویی که ۳۰ سال مبارزه کردی آیا حاضری بعد از ۳۰ سال پراکنده شوی بروی یک گوشهای پناهنده شوی یا اینکه باز هم میخواهی با همسنگران ۳۰ ساله ات بمانی، اگر گزینه دوم را بخواهی که ماندن و مبارزه است آیا هیچ جای دیگری امروز به جز عراق هست که حاضر باشد به هر پنج هزار نفرتان یک جا پناهندگی و اردوگاه دهد، قطعاً جایی چنینی وجود ندارد، پس باز هم ماندن در اشرف انتخاب نیست و اجبار است.
میگویند مجاهدین حرفهایشان تکراریست و کلیشه ای، خوب پر واضح است که اگر من و تو جوانهای بودیم که در محیط طبیعی دشت و دمن ایران رشد کردیم آنها مثل قلمهای شدند که از خاک اصلی خود بریده شدن و در گلدانی کوچک در یک گلخانه مصنوعی نشانده شدند، خیلی عجیب نیست اگر بعد از ۳۰ سال در گلخانه بودن طراوت من و توی سبز نورسته را نداشته باشند.
میگویند رهبرشان آنها را از خیلی چیزها و ارتباطات انسانی عادی محروم کرده، یادت رفته که آنها را نباید با من و خودت که همیشه از لذت مهمانیها و تفریحات با دوستان و خانواده برخورداریم مقایسه کنی؟ تازه آنها را با سربازان وظیفه پادگان عجب شیر هم نمیتوانی مقایسه کنی، چون سرباز عجب شیری باز در محیط طبیعی میهن خودش است نه در محیط جدا افتاده از مام وطن و دوم اینکه آن سرباز میتواند زندگی خارج از پادگانش را هم دنبال کند ولی مجاهد ساکن اشرف باید نگران خانوادهاش که هر لحظه ممکن است توسط رژیم گروگان گرفته شوند نیز باشد پس مجبور است تن به انضباط آهنین گلخانهای بدهد و به جای نور آفتاب ارتباطت واقعی با نور چراغ و ارتباطات محدود زندگی کند.
برخی دیگر از ما ضمن ادای احترام به کشته شدگان خاوران به ساکنان اشرف فحش میدهیم، به راستی چه فرقی بین این دو گروه هست به جز اینکه یکی به خاطر اهدافی به زیر خاک رفت و دیگری در روی خاک دارد برای همان اهداف میجنگد!
به هر حال در این مسیر ناگزیری که این سازمان و افرادش رفته اند قضاوت درست و غلط بودن کار سختیست، به خصوص اگر یادمان بیاید که چقدر همه اقشار در این انقلاب پر اشتباه بودند ولی کروبی و موسویها از این شانس برخوردار شدند که بمانند و از اشتباهات خود بیاموزند، ولی مجاهدین و گروههای تبعیدی هیچ گاه فرصت آموزش ضمن خدمت نصیبشان نشد. همچنین بد نیست توجه کنیم که من و شما و شجاعانی چون باطبی و اکبر موسوی خوینی و فاطمه حقیقت جو هم اگر ۳۰ سال آینده را به اجبار دور از وطن بمانیم به اندازه آنروزی که در ایران بودیم طرز حرف زدنمان شبیه بقیه ملت نخواهد بود. اما اگر من و توی سبز یک چیز را بخواهیم از مجاهدین بیاموزیم شاید استقامت و ناامید نشدن باشد، الان ۲ سال نشده که رای ما را در انتخاب ۸۸ دزیدند و بعضی از ما مثل بچهها زنجموره راه انداخته اند و دم از ناامیدی میزنند یا اینکه ملت را به بیغیرتی متهم میکنند. با یک چنین ملت به رشد رسیدهای و با عنصر مهم زمان که به نفع ما و به زیان خامنهای و نوکرانش است و با بهار عربی در خاور میانه، ناامیدی از ما پذیرفتنی نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر