۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

محمد إقبال: من و دومينيك و خامنه اي

محمد إقبال: در آغاز دهه 90 قرن گذشته (سالهاي 70 شمسي) با يك روزنامه نگار متشخص در پاريس ديداري داشتم به نام محمد إقبالدومينيك كه وي را از دهه هفتاد (دهه 50 شمسي) مي شناختم و هنوز هم در يك روزنامه مشهور فرانسوي كار مي كند و قلم مي زند. قبل از انقلاب با هم روي گزارشات مطبوعاتي كار مي كرديم. او در اين ديدار از من پرسيد كه آيا آن داستان را به خاطر مي آوري؟ و خاطره يي را يادم آورد كه فراموش كرده بودم. خاطره اين بود:

سي و پنج سال پيش در چنين روزهايي يعني زمستان سال 1979 (1357 شمسي) ايران و شهرهاي آن ملتهب از آتش انقلابي بود كه خميني بعدا آن را «انقلاب اسلامي» نام نهاد. دانشجويان دانشگاه تهران اقدام به تحصني در دانشكده فني كرده بودند در اعتراض به سركوبهاي رژيم در آن روزها... من و دومينك رفتيم تا صحنه را از نزديك ببينيم... طبيعي بود كه آخوندها و برخلاف عدم شركتشان در هرگونه تجمعات مشابه در گذشته، در اين روزها در تحصن شركت مي كردند تا بگويند كه با دانشجويان همراه هستند... در حالي كه با دومينيك پشت يك ميز نشسته بوديم تا با دانشجويان صحبت كنيم، يك آخوند آمد و سلام كرد. جواب سلامش را دادم. چند لحظه از سلام اول وي نگذشته بود كه مجددا سلام كرد، بدون اين كه سرم را برگردانم گفتم عليكم السلام، ببخشيد من الآن مشغولم... اما وي دست بردار نبود و سومين بار ضمن سلام گفت كه آقاي مهندس آيا مرا به جا مي آوريد؟ من سيدعلي هستم، برادر هادي كه با شما در زندان بود.. گفتم عليكم السلام بله هادي را مي شناسم و بازهم به كار با روزنامه نگار دوستم ادامه دادم.
اما وي گويا نمي خواست ما را به حال خود واگذارد، خانم روزنامه نگار سؤال كرد اين آخوند چه مي خواهد؟ گفتم مي خواهد تو با او مصاحبه كني و به طور آهسته به وي گفتم كه ولش كن (كه البته به اين دليل بود كه آخوندها را سالها بود مي شناختم و اين پاسخم مبتني بر تجربه بود). دومينك گفت واي ترا به خدا بس است، ديگر با آخوند مصاحبه نمي كنيم، امروز با سه تا آخوند صحبت كرديم و كافي است! گفتم درست است من هم به همين دليل دست به سرش كردم. اما «آسيدعلي» كه ول كن نبود، گفت جناب مهندس! خاطر شريفتان هست كه وقتي به مشهد تشريف آورده بوديد در فلان مكان من و فلاني آمديم به استقبال شما و خوش آمد گفتيم، با اين كه چنين ديداري را در سفرم به مشهد به خاطر نمي آوردم و چون در آن دوران با روزنامه نگاران خارجي ارتباط داشتم، معمولا آخوندهاي زيادي به ديدارمان مي آمدند، گفتم خيلي متشكرم. وي ادامه داد كه فلاني (كه منظورش آشيخ علي تهراني بود) شوهر خواهر من است (و مي دانست كه من خواهر وي و همسر وي را خوب مي شناسم)، گفتم بله لطف داريد. بعد شروع كرد به صحبت كردن به زبان آذري چون خودش اصليت آذربايجاني داشت و مي دانست من هم آذري مي دانم. تلاش كردم با يك كلمه بازهم دست به سرش كنم. و بالاخره چون ديگر امكان ادامه كار وجود نداشت، همراه با دومينيك به جاي ديگري در همان دانشكده رفتيم. اين خاطره را فراموش كرده بودم تا وقتي كه دومينيك در پاريس بعد از حدود 15 سال به خاطرم آورد.
اين آخوند سيد علي خامنه اي رهبر فعلي «انقلاب اسلامي» بود كه آن هنگام يك آخوند معمولي بود و سطحش نه در سطح چيزي كه امروز در ايران «آيت الله» ناميده مي شود و حتي نه «حجت الاسلام!!» بلكه در آن ايام مشهور به «سيد علي روضه خوان» بود و در مجالس ترحيم سخنراني مي كرد و روضه مي خواند و عزاداري مي كرد. اما علت اين پافشاري و نزديكي جستن به من و ما به عنوان روشنفكران و فرزندان انقلاب در آن دوران اين بود كه آخوندها، حتي خود خميني، هرگز فكر نمي كردند كه روزي از روزها به حاكميت خواهند رسيد. آن ها فكر مي كردند كه ما روشنفكران و تكنوكراتها كرسي هاي حاكميت را به دست خواهيم گرفت و مي خواستند روابطشان را با ما گسترش دهند تا آينده شان را تضمين كنند و در حاكميت شريك شوند!
رابطه آخوندها با حاكميت در ايران به لحاظ تاريخي شناخته شده است و اين را مرحوم دكتر علي شريعتي در نوشته ها و سخنرانيهايش توضيح داده است. اصطلاح «تشيع صفوي» از ابداعات او بوده است. اكثر آخوندها چه آنها كه در زندان بودند و يا آنها كه خارج زندان بودند، با ارگانهاي اطلاعاتي شاه همكاري مي كردند. از اين رو به طور خاص اولين كاري كه همان چند روز اول بعد از سرنگوني رژيم پادشاهي كردند تحت كنترل گرفتن مركز اطلاعات در منطقه سلطنت آباد تهران بود... و هركس را كه از آنها بازجويي كرده بود و دستگير مي شد بلافاصله مي كشتند تا همكاريشان با ساواك شاه افشا نشود. البته تظاهر به مخالفت با شاه مي كردند تا به مردم بگويند كه به آنان نزديكند و با آنان همدردي مي كنند، آري اينان يك قشر فرصت طلب بوده و هستند.
ايرانيان به ويژه فعالين سياسي آن روزها شعار «شاهنشاها سپاس» را كه تعدادي از آنان و وابستگانشان در سال 1976 در يك مراسم دولتي در زندان سر مي دادند تا متعاقبا و بلافاصله از زندان آزاد شوند، به خاطر دارند.
دومين جايي كه آخوندها در روزهاي اول بعد از انقلاب تصرف كردند، مركز راديو تلويزيون بود چرا كه خوب معني تبليغات را درك مي كردند. درست مثل خامنه اي كه تلاش مي كرد دومينيك با او مصاحبه كند... شبكه سراسري تلويزيون ملي ايران تبديل شد به ارگاني كه تصوير آخوندها و افكار آنان را به نمايش مي گذاشت تا آنجا كه مردم ايران آن را تلويزيون «پشم و شيشه» نام گذاشتند.
چند ماه بعد ازاين روزها يعني در مارس 1979 خامنه اي با من تماس گرفت، قبل از اعلام تأسيس حزب جمهوري اسلامي تا با دادن خبر تأسيس حزب از من موافقت بخواهد كه نامم را در ميانشان قرار دهد يا حداقل با نوشتن مطلب در روزنامه ارگان اين حزب يعني روزنامه جمهوري اسلامي كه خود خامنه اي اولين سردبيرش بود، موافقت كنم. كه البته با مخالفت من روبرو شد!
بازهم روزها گذشتند و ديدارها و گفتگوهاي ديگري صورت گرفت و خاطرم هست كه يك بار چندين ماه بعد در خانه جديد وي در مركز تهران به درخواست وي بعد از اين كه از شهر مشهد به پايتخت منتقل شده بود ديدار كردم. وي در آن ايام «عضو شوراي انقلاب اسلامي» بود. من هم رفتم و موارد سركوب و نقض حقوق بشر را به وي شرح دادم. آن روزها هنوز انقلاب يك ساله نشده بود.. وقتي اين موارد را شرح دادم، گفت اين ها كه امور جدي نيستند، گروههايي هستند كه با انقلاب ضديت مي كنند، منظورش مجاهدين خلق بود، و سايريني كه همراه با انقلاب هستند، و هركس با انقلاب مخالف است نبايد انتظار داشته باشد كه مثل انقلابيون با آنها رفتار شود. گفتم «آقا سيدعلي، از كي تا به حال كساني كه در رژيم سابق در زندان بودند و شكنجه شدند و خانواده هايشان آن همه مصيبت كشيدند و در همه تظاهرات (ها) شركت داشتند، ضد انقلاب شده اند و شما كه در روزهاي آخر از راه رسيديد و آرزو مي كرديد كه آنان سهمي از حكومت را به شما بدهند انقلابي شديد؟ صحبتمان ادامه نيافت و برخاستم و خانه اش را ترك كردم. روز بعد يكي از برادران نزدم آمد كه ارتباطاتي با برخي از افرادي داشت كه در ارگانهاي اطلاعاتي در حال تأسيس آخوندها شاغل بودند. وي به من اطلاع داد كه تلفنم تحت كنترل است و صحبتهاي من با دوستي را كه طي آن به او مي گفتم كه بين من و خامنه اي چه گذشت به من اطلاع داد!!
آخرين ديدارم با خامنه اي در مارس 1980 (اسفند 58) در بحبوحه اولين انتخابات پارلماني در ايران بود كه در واقع نمي شد نام آن را ديدار گذاشت... من به صفت عضو انجمن مركزي نظارت بر انتخابات مجلس در يك مركز رأي گيري بودم، او و محافظينش وارد شدند، سلام كرد، جوابش را ندادم، گفت فلاني به ياد آن روزهايي كه با هم بوديم سلام عرض كردم، گفتم گرچه من هيچ روزي با تو نبودم ولي الآن به خاطر اين روزها و كارهايي كه اين روزها مي كنيد، جوابت را نمي دهم.
روزها گذشتند و «آقا سيدعلي» رييس جمهور شد و يك شبه به «آيت اللهي» رسيد. كه البته رژيم در وحشت از سرنگوني به دست ارتش آزاديبخش ملي و هواداران مجاهدين و مردم و براي پر كردن خلأ سياسي بعد از مرگ خميني اين كار را كرد.
امروز پنج سال از قيام سراسري در ايران گذشته است. مقامات اطلاعاتي رژيم خود بارها اعتراف كرده اند كه در آن روزها پنج منطقه تهران به دست مخالفين و تظاهر كنندگان و هواداران مجاهدين افتاده بود و در صورتي كه اين پنج منطقه به هم مي پيوست، تهران سقوط مي كرد. سرمداران رژيم خود اعتراف مي كنند كه هدف آن قيام سرنگوني تماميت رژيم بود و هشدار مي دهند كه «فتنه» هنوز تمام نشده است. آخوند احمد خاتمي نماينده خامنه اي در مجلس خبرگان رژيم در يكي از خطبه هاي اخير خود وحشت رژيم ولايت فقيه از اين قيام را به نمايش مي گذارد، قيامي كه لرزه سرنگوني بر خامنه اي و رژيمش انداخت. وي مي گويد: «در آن روزها اصحاب فتنه حتي به عزاداران سيد الشهدا رحم نكردند، من نماز عاشورا را شخصا در تهران در يكي از ميدانها برگذار كردم و دقيقا ديدم كه تهران تبديل به ميدان جنگ شده بود، انسان آن روزها مي گفت وحشتي كه در تهران حاكم است حتي در جبهه هاي جنگ نبوده است. آنان روز اظهار محبت به ابي عبد الله را به صحنه جنگ تبديل كرده بودند». آري در آن روزها فريادهاي مردم و شعارهاي «مرگ بر ديكتاتور» و «مرگ بر خامنه اي» و «خامنه اي قاتل است ولايتش باطل است» و «مرگ بر اصل ولايت فقيه» به اوج خود رسيده بود و درست بيخ گوش خامنه اي و تنها در چند صد متري خانه اش؛ به گوش مي رسيد... اين فرياد كوبنده قيام مردم ايران است كه خامنه اي مدتها است مي شنود.
به نظرم اين روزها و بعد از اين كه خامنه اي شروع به سركشيدن جام زهر هسته اي كرده است، دومينيك مترصد اين سرنگوني نشسته است تا به تهران برود و گزارشهاي خود را براي تكميل پرونده اين رژيم ارسال كند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر