۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

ایرج مصداقی تواب جنایتکاری که از نو باید شناخت ــ محمد حسین توتونچیان

برای یک داوری درست و قضاوت عادلانه ، شرط اصلی‌ این است که ، ابتدا "ذهن را از حبّ و بغض پاک کرد "و گر نه‌ به خطا می‌‌رویم . نوشته ی حاضر ، سندی است از یک جنایت . " نفس جنایت عملی‌ است شنیع " که هیچ انسانی‌ ، با هر درجه از خباثت آن را بر نمی تابد . اما " لا پوشانی و وارونه جلوه دادن یک جنایت ، تخصصی می‌‌خواهد که همگان از آن بهره مند نیستند " این کار تخصصی میخواهد در قد و قواره مصداقی . ایضاً ، تاریخ نشان داده است . که جنایتکاران سر انجام رسوای خاص و عام شده اند، و از این رسوایی گریزی نداشته اند . " خون‌های به ناحق ریخته شده در نهایت ، خود بزرگترین داد خواه تاریخ هستند ".

خلاصه‌ای از نحوه ی دستگیری و اندکی‌ از باز جوئی‌های اولیه من

وارد خیابان ارک که شدم ، " فهمیدم داخل تور هستم سمت چپم ماشین سپاه ایستاده بود سمت راست هم کمیته بود " . روز قبل ، که بیژن آمده بود محل قرار را تعیین کند به او گفتم : خیابان ارک محل مناسبی نیست . اما ، او با لودگی پشتش را به من کرد کاپشنش را بالا زد و سلاح کمریش که از پشت داخل شلوارش گذاشته بود را نشانم داد . و ٔبر گشت گفت : " مگر نشنیده‌ای که امن‌ترین جا خانه ی پلیس است " . خام شدم و قبول کردم . حالا راه برگشتی‌ نداشتم . ساندویچ فروشی محل قرار ، کرکره ا ش تا نصفه پایین بود . ساعت ۱ بعد از ظهر بود ، خیلی‌ عجیب به نظر می‌‌آمد . چند قدم ، پایین تر‌ این ساندویچی یک چلو کبابی بود ، که پله می‌‌خورد می‌‌رفت پایین. زمانی‌ که ، دانشجو بودیم بعضی‌ جمعه‌ها با بچه‌ها می‌‌آمدیم اینجا . این چلو کبابی در قسمت آشپزخانه یک درب داشت ، که به کوچه‌های پشت باز می‌‌شد . با سرعت عرض خیا بان را پیمودم و داخل چلو کبابی شدم ، یک‌راست رفتم داخل آشپزخانه ، درب داخل کوچه بسته بود . به یکی‌ از آنها که آنجا کار می‌‌کرد گفتم : " ببین من از مجاهدین هستم و تحت تعقیب ام ، لطفا درب را باز کن می‌‌خواهم فرار کنم " بنده ی خدا دستپاچه شد گفت : به قرآن کلید با من نیست . صبر کن می‌‌روم می‌‌آورم . بعد از دو سه‌ دقیقه بر گشت ، گفت : پنج دقیقه صبر کنی‌ میاد . بخاطر اینکه عادی باشم رفتم نشستم روی میزی که درست روبروی در بود . ۲ دقیقه بعد بیژن با دو نفر دیگه وارد شدند و نشستند دور همان میزی که من نشسته بودم . یکی‌ از آنها مسعود اکبری بود ، دیگری خودش را مرتضی معرفی کرد . مسعود را قبلا در چند پایگاه در تهران دیده بودم ، منو با اسم صدا کرد . چطوری حسین ؟ من مضطرب بودم ، طرز نشستن آنها هم برام خیلی‌ عجیب بود . چند تا سوال که کردند گفتم : " اینجا دیگر حرفی‌ نمی زنم بیایید خانه ، آدرس خواستند ،آدرس خانه ی پدرم را دادم . گفتند آنجا مناسب نیست ! آدرس خانه ی خودت را بده . خانه ی من را هیچ کس بلد نبود . حتی خواهران و برادرانم . آدرس خانه را دادم . قرار شد فردا ساعت ۱۲ - بیایند خانه . غذا که تمام شد بلند شدن رفتند . پول غذا را هم من حساب کردم بعد رفتم آشپزخانه از طرف پرسیدم چی‌ شد ؟ دو تا فحش به شاگردش داد و گفت نیامده هنوز ، مجبور شدم از درب اصلی‌ خارج شوم . دو سه‌ متر توی پیاده رو رفتم ریختن سرم و داد می‌‌زدند قاچاقچی ،قاچاقچی به زور منو سوار ماشین کردند . یک پاسدار جلو بود ، یکی‌ عقب ، من وسط ، بیژن هم سمت چپم نشسته بود . در بین راه ، پاسدار سمت راستم با اسلحه ا ش بازی می‌‌کرد . بیژن به من اشاره کرد اسلحه ا ش را بگیرم . یک لحظه تصمیم گرفتم این کار را بکنم . از توی آینه نگاه کردم دیدم دو تا ماشین پر از پاسدار پشت سرمان هستند . منصرف شدم ، وارد اطلاعات سپاه مشهد شدیم . بردنم توی یک اتاق خالی‌ که وسط آن یک میز بود . از ماشین که پیاده شده بودیم ، چشم بند زدند . روی میز یک ضبط صوت بود بازجویی شفاهی‌ بود و صدام ضبط می‌‌شد . روی یک صندلی چوبی نشسته بودم ، ابتدا ، مشخصاتم را پرسید ، بعد پرسید چند تا برادر داری ؟ گفتم : سه تا ، گفت اسمشان ، گفتم : مهدی ، مرتضی و مجتبی . گفت مطمئنی‌ ۳ -تا برادر داری ، قاطع گفتم بله ، یک پاسداری را صدا زد ، آمد گفت : ببندش ، پاهامو بستن به پایه های صندلی و دستهام را هم از بازو بستند به دسته ی صندلی . از پشت میز بلند شد، آمد جلو من ایستاد . گفت : " چند تا برادر داری ؟ " گفتم سه‌ تا ، شروع کرد به زدن ، بی‌ محابا می‌‌زد . تقریبا خونین مالینم کرد . بعد پرسید ، چند تا برادر داری ؟ گفتم سه تا ، دو مرتبه شدید تر از بار اول شروع کرد به زدن !! تعجب می‌‌کردم ، مشهد که کسی‌ ما را نمی شناخت . برادرم علی‌ را نمی خواستم بگم . علی‌ زمان شاه دو بار دستگیر شده بود . تابستان سال ۱۳۶۰ - هم با تحت مسئولش دستگیر شده بود .و از زندان سپاه عشرت آباد فرار کرده بود . " برادر ناتنی ام بود ، که دو ماه از من کوچکتر بود " روز قبل با این بچه‌ها قرار اجرا کرده بود ، من آخرین نفر بودم ، قبل از اینکه ، بیایم سر قرار به علی‌ گفته بودم تا ۲ - ساعت دیگه اگه نیامدم ، خانه را خالی‌ کنید و همه تان بروید بیرون . اصلا نمی خواستم اسم علی‌ را ببرم . هر چی‌ کتک خوردم ، گفتم سه تا برادر دارم . بعد ، بازجو گفت : هیچی‌ نمی گی‌‌ ، ساکت باش . بعد ، صدا کرد بیارینش تو . یکی‌ را آوردن تو اتاق,

ازش سوال کرد خودتو معرفی کن . گفت : " محمد علی‌ توتونچیان " ازش پرسید : چند تا برادر داری ؟ گفت : ۴ - تا پرسید برادر بزرگترت اسمش چیه ، گفت : " محمد حسین توتونچیان " . بردنش بیرون ، بعد به من گفت ، فلان فلان شده پس این کجا بود ، گفتم این برادر ناتنی منه ۲ - سال است که با هاش حرف نمی زنم . اصلا او را برادر خودم نمی دانم تا صبح هم منو بزنید ، می‌‌گویم ۳ تا برادر دارم . بعد هم گفتم دستشویی دارم . دست و پامو باز کردند . نمی تونستم ر‌ا ه بروم تمام بدنم درد می‌‌کرد ، لباسم همه خونین بود ،یک پاسدار ی آمد زیر بغلم را بگیره ، زدمش کنار ، گفتم "خودم می‌رم " . در اتاق را که باز کرد دیدم ، علی‌ روی بروی درب نشسته به بهانهٔ ی اینکه پایم به در گیر کرده خودم را اندختم روی علی‌ . علی‌ در حین کمک کردن ، آهسته گفت : " نفوذی هستند " . انقدر گیج بودم که ، نفهمیدم نفوذی یعنی چی‌ ؟ رفتم تو دستشویی توی دستشویی‌ توی ذهنم چندین بار نفوذی را با املأ‌های گوناگون نوشتم که ، معنیش را پیدا کنم . توی خانواده ، هر کس معنی‌ لغتی را می‌‌خواست می‌‌آمد پیش من . حالا ، از فهم معنی نفوذی عاجز شده بودم .



دو مرتبه آوردنم توی اتاق تا نشستم روی صندلی ، دست و پامو به همان صورت بستند . ازم سوال کرد ، " آن کاپشن آبی کی‌ بود که با هاش غذا می‌‌خوردی " . گفتم : نمیدانم کی‌ بود ، " آمدند آنجا همه ی میز‌ها پر بود نشستن روی میز من " . مسود اکبری را می‌‌خواستند ، گفت : اصلا نمی شناختیش ، گفتم ، نه‌ اولین بار بود که می‌‌ د ید مش . شروع کرد به زدن ، با مشت زد توی دهنم ، دو تا دندان‌ها ی جلوم پلاک بود . هر دو دندان پایه‌ها ی پلاک هم شکست . فلز پلاک فضای داخل دهانم را زخم کرده بود می‌‌خواستم تف کنم بیرون ، نمی توانستم ، گیر کرده بود توی دهنم .ا و هم می‌‌زد , با نوک پوتین میزد به ساق پام . خیلی‌ درد کشنده‌ای داشت . با صندلی می‌‌افتا د م ، با صندلی بلندم می‌‌کرد ، هر چی‌ زد گفتم نمی دانم کی‌ بود . آخرین ضربه را با ک‌ف‌‌‌ پا زد به تخت سینه‌ام ، از پشت افتادم زمین ، سرم ک‌ف‌‌‌ زمین بود که از زیر چشم بند دیدم ، مسعود اکبری با کاپشن آبی وسط ایستاده ، مرتضی و بیژن هم اینطرف آن طرفش . تازه معنی نفوذی آمد تو ذهنم . همین‌طور که بلندم می‌‌کرد ، داد زدم بی‌ شرفها ، اینا که اینجا هستند ، چرا منو می‌‌زنید ؟؟ چهار تایی‌ ریختند روی سرم انقدر زدند که از هوش رفتم .



وقتی‌ به هوش آمدم ، داخل سلول بودم از سوزش و خون مردگی ی هر دو دستم فهمیدم مدتی زیر سرم بودم . بعد‌ها از طریق برادرانم فهمیدم که چند روز بیهوش بودم .از سلول اوردنم بیرون ، سوار ماشین شدم ، گفتند ، چشم بند را بر دار ، بر داشتم ، دیدم همه هستند ۹ نفر بودیم غیر از همسر و بچه‌های من . به فرود گاه مشهد که رسیدیم ، سر بازرسی ، خواهرم ملیحه با یکی‌ از دختران معاویه دعواش شد . فرود گاه شلوغ شد ، مردم جمع شده بودند ، پاسدار ها ترسیدند . ما‌ها رو دسته جمعی‌ کردند توی یک اتاق ، فقط خودمان بودیم به همه گفتم : از همه مان تک نویسی می‌‌خواهند . هوادار بودنمان را کتمان نکنید ، فقط در همین حد بنویسید . بقیه را روابط خانوادگی بنویسید . علی‌ را کشیدم کناری گفتم راجع به سلاح هر چی‌ سر قرار گفتی‌ به ریز سر من ، ولی بگو من نمی‌‌خواستم وصل بشم

بیژن ، مسول گروه ضربت اوین بود . مرتضی حقانی ، بازجوی شعبه یک اوین و مسعود اکبری تواب بریده‌ای بود که ، با رژیم همکاری می‌‌کرد . ما ارتباطمان در تهران قطع شده بود . رفته بودیم مشهد وصل بشیم . اما ، آنجا هم بچه‌ها ضربه خورده بودند .



رضا.م. از مشهد آمد تهران که کسی‌ را پیدا کند ، وصل اینها شده بود . توی هواپیما پشت سر‌ من نشسته بود . حقانی بغل دستش نشسته بود بیژن هم بغل دست من نشسته بود . شنیدم مرتضی حقانی به رضا . میگفت ، گفتی‌ " ۲۰۰۰۰ فشنگ دارم و می‌‌خواهم ۲۰ هزار آخوند را بکشم ". تا آخرین فشنگ‌ها را تحویل ندهی ، دست از سرت بر نمی داریم . دلم هور ی ریخت ، یعنی‌ علی‌ با -رضا - در این مورد صحبت کرده بود ؟ طنز تلخ اینکه ،رضا. ، اولین کسی‌ بود که از این جمع ۹ - نفره آزاد شد . فقط یک بار شلاق خوردِ همان بار هم چون نمی توانست راه برود من از درب در بازجویی تا سلول‌های انفرادی بند ۳۲۵ کولش کردم . سلولش دو تا سلول آنور تر از من بود .



به اوین که رسیدیم اصل را بر انکار همه چیز گذاشتم .حتی ، حرف‌ها و اسمی را هم که در سر میز چلو کبابی گفته بودم ، حاشا کردم . آنجا گفته بودم ، سلاح‌ها متعلق به من و حسین میرزایی بوده . حسین میرزایی ، دا ماد مان بود که قبل از ۳۰ خرداد دستگیر شده بود و رژیم مترصد اعدام کردن او بود . تو اوین گفتم . " سلاح‌ها متعلق به من و حسین کریمی‌ بوده . حسین کریمی‌ پسر عمه ی حسین میرزایی بود که در درگیری‌های سال ۱۳۶۰ شهید شده بود . اما ، من ادعا می‌‌کردم که زنده است . آنها اما ، برای به اعتراف کشاندن من نقشه ی رذیلانه یی کشیده بودند ، که ، در تاریخ زندان‌های خمینی یک استثنا بود .



بهمن ماه سال ۱۳۶۱ در اتاق ۲ - سالن ۱ - آموزشگاه بودم اکثر بچه ها ل‌ت و پار و اعدامی بودند . ۶۴ - نفر بودیم شب ‌ها کتابی‌ می‌‌خوا بیدیم ، یک روز برای باز جوی صدام کردند . تا آن موقع دو بار شنیده بودم که همسر و بچه ها ‌یم را به اوین آورده بودند . یکبار مجاهد شهید مهناز افشارلر که پاهایش تا بالای زانو باند پیچی‌ شده بود و روی صندلی چرخ دار بود . توی سالن دادسرا اوردنش کنار من ، من نشسته بودم او از بالای سر مرا شناخت . آهسته گفت حسین من مهناز م ، همسر و بچه‌هات پیش ما هستند . حالشان خوبه . یک مرتبه صدای پای چند پاسدار آمد که آخوندی با نعلین در وسطشان بود . رفتند داخل شعبه ی روبرو . در همان موقع آمدند و مهناز را بردند . پنج دقیقه بعد درب شعبه باز شد ، همان آخوند با یک بازجو آمد نزدیک من . بی‌ هوا بودم ناگهان ، یک لگدی به من زدند و گفتند آن دختره چی‌ می‌‌ گفت بهت ، از صداش شناختمش آخوند محسن قرائتی بود ، برای چه کاری به اوین آمده بود را نفهمیدم . ولی شانس آوردم که من را نشناخت ، وگر نه‌ همانجا اعدامم می‌‌کرد .



دفعه ی دوم مجاهد شهید معصومه میرزایی که با هم دستگیر شده بودیم ، از درب شعبه می‌‌خواست بیاد بیرون من داشتم می‌‌رفتم تو ، منو شناخت ، خیلی‌ سریع گفت : همسرت پیش ماست . آن روز رفتم جلو شعبه نشستم ، کمی سرمو بالا کردم دیدم همسرم روبروی شعبه ایستاده احسان فرزند کوچکم بغلش بود . سعید هم کنارش ایستاده بود و دست مادرشو گرفته بود . سعید را صدا زدم ، مثل برق دستشو از دست مادرش کشید و دوید توی بقلم . محکم خودشو به من چسباند ه بود ، که حقانی در را باز کرد و آمد جلو ما نشست روی پاهاش و به سعید گفت دوست داریبری پیش با با ت ، سعید بلند گفت اره ، بعد به من گفت ساک وسایلش را از مامانش بگیر ببر پیش خودت . باورم نمی شد خشکم زده بود . یک سری حرف دیگه زد . اصلا نفهمیدم چی‌ می‌‌گفت ,فکر می‌‌کردم سر کارم گذاشته ، فقط وقتی‌ ساک لباس‌های سعید را دیدم باورم شد که قصد این کار را دارند . بلند شدم رفتم ساک را بگیرم خواستم احسان را ببوسم ،چشم بند داشتم . ترسید و گریه کرد ، آهسته به همسرم گفتم : بابت روز‌هایی‌ که به خدا قرض می‌‌دهی ناراحت نباش .ساک را گرفتم و با عجله به سمت اول سالن رفتم . و منتظر ماندم که آموزشگاه را صدا بزنند .



حالتم را نمی توانم بیان کنم . آمیزه ای از شادی و غم سنگین بود . سعید ۳ - ساله بود خیلی‌ خوشگل با مو‌های بور صاف و بلند . و خیلی‌ شیرین زبان و با هوش بود . قبل از دستگیری هر کس که می‌‌دیدش به با هوشی ا ش اعتراف می‌‌کرد . از همه بیشتر مجاهد شهید زنده یاد حبیب خبیری بود . هر وقت به خانه مان می‌‌آمد از اول تا آخر سعید توی بقلش بود، حتی اگر نشست داشتیم . یک شعری هم همیشه برای سعید می‌‌خواند ، پرتش می‌‌کرد هوا و می‌‌خواند . سعید ما دکتر می‌شه ---- دکتر تیم ما میشه



حالا حبیب نیست سعید دکتر شده ، من تلاش کرده‌ام که ، سعید را در همان راه حبیب و بقیه شهدایی که با آنها بود نگه دارم . امیدوارم بعد از من هم چنین باشد .توی ماشین آهنی که به سمت اموزشگاه می‌‌رفتیم برادری بود که خیلی‌ خورده بود و مرتب ناله می‌‌کرد . آرام بهش گفتم می‌‌توانی بچه ی من را چند لحظه بغلت بگیری ، گفت : آره آره ، سعید را دادم بغلش آرام شد . دیگه تا دام درب آموزشگاه ناله نمی کرد . وارد اتاق که شدیم ، اتاق در بهت فرو رفت . سکوت مطلق بود همه چهار چشمی منو نگاه می‌‌کردند . با بچه‌ای در بغلم گویا زبان همه بند آمده بود . سعید سکوت را شکست گفت . اینجا هم که مثل بند خاله‌ها شلوغه . اتاق یک مرتبه منفجر شد . بعد از چند دقیقه تمام اتاق بدون اینکه کسی‌ چیزی بگوید بصورت غذا خوردن روبروی هم نشستند . دوتا دوتا چهار تا چهار تا شروع کردند با همان امکانات محدود برای سعید اسباب باری درست کردن ، فوتبال دستی‌ ، ماشین ، باری ، ماشین سواری‌ و خیلی‌ چیز های دیگه مسٔول بهداشت اتاق جلسه گذاشت قوانین جدید را به همه ابلاغ کرد بوسید سعید ممنوع دست به موهاش کشیدن ممنوع و خیلی‌ چیزهای دیگه. مدتی‌که سعید پیش من بود من در کتابم به تفصیل آنرا شرح داده‌ام
.





اینجا فقط به دو نکته اشاره می‌‌کنم و می‌‌گذرم ، اوّلین ملاقات خیلی‌ غم انگیز بود ، مادرم ، آنور شیشه بود من و سعید این‌ور . مادرم گریه می‌‌کرد و می‌‌گفت آخه آن بچه‌ها چه گناهی کرده اند که باید زندانی باشند . سعید به مادرم می‌‌گفت ، خانم جان جامون خوبه من پیش بابا هستم احسان پیش مامان . در بین راه سعید مرتب چشم بند منو می‌‌آورد پایین که مبادا پاسدار‌ها منو بزنن . بعد مرتب در گوشم می‌‌گفت الان ۶ تا عمو آوردند . دو تاشون خوردن ، اونا زیادند . به پاسدرها می‌‌گفت اونا ، پاسدار‌ها خودشون را می‌‌کشتند که بره بغلشون ، محکم می‌‌چسبید به من و نمی رفت ، می‌‌گفتند منافق یادش داده بغل ما نیاد . تو اتاق هم به تواب ها نگاه هم نمیکرد با هر کس که من خوب بودم تنظیم میکرد فضای اتاق ما خیلی‌ تغییر کرده بود . یک روز یکی‌ از بچه‌ها بنام هادی که از مسئولین شهر لاهیجان بود بلند تو اتاق گفت خدا مجاهدین را دوست دارد . ببینید حالا که داریم می‌‌رویم پیشش ، این بچه را برامون فرستاده که در آخرین روز‌ها هم توی این دنیا ناراحت نباشیم . دو روز بعد هادی وسط اتاق تخت باز خوابیده بود . سعید را روی دلش نشانده بود داشت بازی می‌‌کرد ، که ، در باز شد و صداش کردند با کلیه وسائل رفت . و برای همیشه ، جاودانه شد .



یک بار که به باز جویی‌ رفته بودم ،مسعود اکبری هم توی شعبه بود از صحبت‌هایی‌ که می‌‌کرد می‌‌فهمیدم طرحشان ۳ - مرحله داشته ، مرحله اول ، ما بودیم از مشهد ----مرحله دوم ، منیره رجوی و اصغر ناظم بوده --- مرحله سوم ، شعبان کرمی و سه‌ نفر دیگه از بچه‌های همدان بوده اند که شعبان را می‌‌شناختم . یکبار هم توی شعبه بودم که دیدم خواهر منیره رجوی را انداخته بودند زمین وسط شعبه و چند نفر ی با لگد می‌‌زدندش هیچ صدایی ازش بیرون نمی آامد . از حرف‌های بازجو‌ها که می‌‌گفتند خواهر رجوی هستی‌ ، و روزی صد بار هم اعدام‌ت کنیم کمه . فهمیدم منیره است .



دو روز بعد از اینکه سعید را از من گرفتند بردنم زیر شکنجه با پا‌های داغون ، منتقلم کردند به گو هر دشت . شرایط بازجویی در گو هردشت صد ها بار سخت تر از اوین بود آنجا از همه چیز بعنوان ابزار شکنجه استفاده می‌‌کردند . از آب ،( بستن آب داغ در حمام در زمستان و بستن آب سرد در تابستان) از غذا ،(گرسنگی شدید در تما م ۱۶ ماهی‌ که آنجا بودم) از هوا ،(انداختن در سلول های آفتاب گیر در تابستان و سلول‌های سرد در زمستان) از بهداری . چهار روز قبل از بازجویی از سلول می‌‌بردنمان سالن یک ، سالن یک ، محل بازجویی و شکنجه بود ، تا روزی که بازجو از تهران بیاید . فضای رعب و وحشت ایجاد می‌‌کردند . زمستان و تابستان این چهار روز لخت بودیم فقط با یک شورت ، به هر بهانه یی می‌‌زدند . اینجا از توالت هم به عنوان ابزار شکنجه استفاده می‌‌کردند ، با آنکه توالت توی سلول بود اجازه نداشتیم توالت برویم . باید اول اجازه می‌‌ گرفتم بعد می‌‌رفتیم توالت . باز جوی من ، آنجا عابدینی بود به لحاظ شکل و قیافه و درنده خوئی و بی‌ رحمی کپی لاجوردی بود . زمستان سال ۱۳۶۲ یکبار حقانی با بیژن و مسعود اکبری از من باز جویی می‌‌کردند . بدون چشم بند بودم . بیژن تیپ لمپنی و چاله میدانی داشت . فحش‌های رکیک میداد . می‌‌گفت فلان فلان شده نگاه کن تو چشمای من و بگو سر قرار اینو نگفتی ، می‌‌گفتم نگفتم . شروع می‌‌کرد به زدن ، خسته که می‌‌شد حقانی می‌‌آامد . آنهم به همین منوال . رفتند بیرون ، مسعود اکبری تنها آمد تو کز‌ کرده بود م ، گوشه ی سلول پاهامو جمع کرده بودم . و دستم ضربدری روی بازوهام بود ، نشست روبروم گفت ، بد بخت اینها آدمهایی را که یک دهم تو مدرک ازشان دارند به سینه ی دیوار چسباندند . چرا خودت را اذیت می‌‌کنی‌ . آنقدر اینجا نگهت میدارند که خودت التماس کنی‌ بیائید می‌‌خواهم همه چیز را راست بگم . در حالی‌ که از سر ما می‌‌لرزیدم نگاه کردم به در دیدم بسته است . بهش گفتم از تو بیشتر متنفرم تا اینها ، بلند شد رفت. همهٔ اینها در حالی‌ بود که بعد‌ها فهمیدم یکی‌ از مقامات بالای رژیم پشت پرونده ی من است و تلاش می‌‌کند من را نجات دهد . ۱۹ ماه زیر بازجویی بودم که ۱۷ ماه آنرا در انفرادی گذر راندم هیچی‌ بهشون ندادم حتی یک اسم

چرا اینها را نوشتم ؟

۱ - برای اینکه به آنانی‌ که زندان های خمینی را تجربه نکرده اند بگویم به همان شدت و حدتی که شکنجه بود مقاومت هم بود ، من بعد‌ها که در بند های عمومی‌ با بچه‌ها ی دیگه راجع به گذشته صحبت می‌‌کردیم ، همیشه در برا بر شان کم می‌‌آوردم . ۲ - برای انتقاد از خودم و از آن ۲۵۰ نفری که بیانیه محکومیت مصداقی را امضا کرده اند . و به آنها که اکثرشان را می‌‌شناسم و می‌‌دانم که از من بیشتر رنج زندان را کشیده‌اند ، بگویم که منبع رشد قارچ گونه مصداقی سکوت ما بود.
۳ - مصداقی زمانی‌ در سوئد شایعه میپراکند که الان پرونده ی من روی میز وزیر اطلاعات باز است ، به این آقایی که از شمال اروپا داخل اتاق وزیر اطلاعات ایران را رصد می‌‌کند و یک خط در میان دم از حقوق بشر نوین می‌‌زند . بگویم در سایه ی حقوق بشر نوین شما و بقیه جایزه بگیران ایرانی‌ مثل گنجی و شیرین عبادی . آن نفری که ۳۰ سال قبل در سلول‌های زندان گو هر دشت ، من را تشویق به بریدن می‌‌کرد ، و ۳۱ سال قبل من بخاطر ندادن اسمش تا بی‌ هوشی کامل کتک خوردم , یعنی مسعود اکبری ، الان یکسالی است در سوئد به عنوان پنا هنده سیاسی زندگی‌ می‌کند . او فقط ۲ - ماه در ترکیه بود و بعد به سوئد منتقل شد . این در حالی‌ است که زندانیانی ۱۱ سال و ۱۳ سال زندانی کشیده اکنون بیش از یک سال است در ترکیه بلا تکلیف هستند . مسعود اکبری ، تنها در همین عملیات ۳ مرحله‌ای مشارکت مستقیم در شهادت منیره رجوی ، اصغر ناظم ، محمد علی‌ توتونچیان ، مهناز یوسفی ،معصومه میرزایی ، شعبان کرمی و ۳ - نفر همراه او داشته است .
۴ - برای فهم مسائلی‌ که در ذیل می‌‌آید ، بازگویی این نکات ضروری بود. .

برای شناخت مصداقی نیازی نیست که با او همبند یا هم اتاق بوده باشی‌ ا.و همیشه همین رفتاری را که الان د ا رد را داشته ، یعنی زمانی‌ با بچه‌ها بوده ، تجربه کسب کرده و بعد با همان تجربه علیه آنها اقدام کرده است . حالتش بیشتربه نفوذی شبیه است ، هنر اصلیش در این بود که زمانی‌ که با بچه‌ها بود کاملاً خود را به رنگ جماعت نشان میداده . سر منشأ این دگرگونی را باید در بازجویی‌ها و ولو دادنها ی بی‌ حساب او جستجو کرد . همان هم کاریهای اولیه، کار او را تا به امروز کش داده است . بر عکس ، آنچه او می‌‌خواهد به مردم به قبولا ند و مرتب تکرار می‌‌کند ، زنده بودن آن نه‌ به خاطر انزجار نامه‌ای است که برای نجات جان خود نوشته که البته نوشته, بلکه در این مورد به خصوص نجات او به خاطر گزارشی است که مسئول زندان گو هر دشت به کمیته ی مرگ در مورد او داده است . آقای خسرو ضیائی تنها زندانی سال ۱۳۶۰ است که موقعی که مصداقی وارد بند می‌‌شود با او هم بند بوده است . ایشان در صفحه ی فیسبوک خود مطلبی را راجع به برخورد اولیه مصداقی نوشته است . او می‌‌نویسد ، (مصداقی وقتی‌ وارد بند شد پیش من آمد و اتهام من را پرسید . وقتی‌ گفتم در رابطه با مجاهدین دستگیر شده‌ام ، خوشحال شد و می‌‌گفت من به زودی آزاد می‌‌شوم ). این خوش خیالی مصداقی از همان همکاری‌های گسترده در بازجویی‌های اولیه و مکرر با پاسداران برای شکار انقلابیون به بیرون رفتن سر چشمه می‌‌گرفته ، حالا در کتابش در صفحه ی ۳۲ جلد ۱ - می‌‌نویسد .( به هر حال اعدامی خواهم بود . تصور می‌‌کردم که به این ترتیب به کارم زودتر رسیدگی خواهد شد ). جلد ۱ - صفحه ی ۴۸ - مینویسد ( فکر می‌‌کردم عنقریب اعدام خواهم شد بدون پرده پوشی ماهیت آنان را برای تازه دستگیر شدگان ٔبر ملا می‌‌کرد م ) یا در صفحه ی ۴۹ - همان جلد دوباره می‌‌نویسد ( به نظر می‌‌رسد اعدامی هستم و هیچ شانسی ندارم ) در صفحه ی ۴۶ جلد اول هم می‌‌نویسد (در آن لحظه‌ها هیچ گاه به فکر رهایی از زندان نبودم چرا چنین آرزویی بسیار دست نیافتنی بود) . اخر او می‌‌خواهد در کتابش خودش را قهرمان معرفی کند . و چنین نیز کرده است . با آقای خسرو ضیائی ، تماس گرفتم ، فقط یک سوال از او داشتم پرسیدم وقتی ایرج وارد بند شد , وضعیت یک شکنجه شده را داشت .


ایشان گفتند : مطلقاً ، اتفاقا خیلی‌ هم سر حال بود . بنا‌ بر این باید تمامی‌ همکاری او با شکنجه گران از ابتدا تا امروز را در یک وادادگی و تعهد شرم آور بررسی‌ کرد . تتمه ی نامه ی اخیر او به خوبی‌ نشان می‌‌دهد که این سند سازی‌ها و این اتهامات رذیلانه در کادر یک مانیتور چندین ساله دستگاه اطلاعاتیست . که ، توسط او باز نشخوار شده‌است او برای این کار و برای ضربه زدن به مقاومت خونبار مردم ایران از دل‌ و جان مایه می‌‌گذارد .

مصداقی ، در صفحه ی ، ۶۷ جلد ۱ - ، کتابش ، داستانی از خواهر و برادری که توسط او شناسایی و دستگیر شده اند را چنین توجیه می‌‌کند ، (اشتباه و حماقتم باعث شده بود ، زیاده از حد ، صحبت کنم و موضوعی را که ، نیازی به مطرح کردنش نبوده ، با دیگری در میآ‌‌ن بگذارم ،حالا ، همان مسئله منجر به ، دستگیری این برادر و خواهر شده بود . عذاب وجدان ، لحظه‌ای رهایم نمی کرد . گویی در آن برهوت دلم هیچ امید و آرزویی را نمی طلبید . و هیچ چشم اندازی پیش رو نداشتم . همه چیز ، داشت به خوبی‌ پیش می‌‌رفت . که ، آن بد شانسی‌ بزرگ گریبانم را گرفت ، و منجربه دستگیری آن‌ها شد . به خودم ، لعن و نفرین می‌‌کردم ، چرا همراه آنها رفتم ؟ آیا امکان نرفتن وجود نداشت ؟ آیا امکان مقاومت وجود نداشت ؟ شرم از تسلیم و عذاب وجدان مرا تا سر حد جنون می‌‌برد ، فشارهای فوق العاده شکنجه !! و واقعیت تسلیم ، به طور فزاینده‌ای ، مرا در هم پیچیده بود ) . مصداقی ، این توجیهات را ، در رابطه با جر یا نی‌ بیان می‌‌کند ، که ، نقش خود را در آن جریان می‌‌پذیرد . اما ، در پرونده ی او ، خواهر و برادری هستند ، که ، مصداقی هیچ مسئولیتی ، در دستگیری و قتل آنها به عهده نمی گیرد . و رابطه ی خود را ، با آنها ، بطور موذیانه و خائنانه‌ای ، وارونه جلوه میدهد . جلال کزازی و فاطمه کزازی ، دو مجاهد شهیدی ، هستند که ، توسط مصداقی به اوین آورده می‌‌شوند . این دو ، علیرغم اینکه ، مدتها در بخش دیگری از سازمان ، مشغول فعالیت بوده اند ، اما ، مصداقی ، آنها را هم ، به اوین می‌‌آورد . تراژدی غم انگیز اینجاست که فاطمه کزازی ، نامزد ایرج مصداقی بوده است . اما ، مصداقی ، با شیادی تلاش می‌‌کند ، به خواننده بقبولاند ، که ، فقط خواهر ، دوستش بوده است .

اما داستان چیست ؟ من ، بعد از افشاگری اولی‌ که علیه این ، بره ی لاجوردی کردم . پیامها ، ایمیل‌ها و تلفن‌های زیادی دریافت کردم . از همنشین ، هم ، یک ایمیل خصوصی ، گرفتم ، که بعدا به آن خواهم پرداخت . در بین کسانی‌ که ، به من زنگ زدند ، فریبا هادیخانلو ، زندانی سیاسی دهه ی ۱۳۶۰ بود ، که پدر ۶۲ ساله ا ش جز شهدای قتل عام ۱۳۶۷ است . او ، صمیمی‌‌ترین ، دوست فاطمه کزازی است . داستان دستگیری و شهادت ، این مجاهد قهرمان ، را چنین تعریف می‌‌کند . وارد بند که شدم ، پاهام ، باند پیچی‌ بود . فاطمه ، را از دور دیدم ، او هم مرا دید ، ولی صورتش را بر گرداند. نمی دانم چرا ، بعد از مدتی‌ ، هر دو ، رفتیم دستشویی ، که از چشم توابها ، دور بمانیم . فاطمه ، داستان دستگیریش ، را برایم گفت ، او گفت : ایرج ، همه مان را لو داد ، تا بتواند ، حکم سبکتری ، بگیرد . این ، در حالی‌ بود ، که من ، مدت‌ها بود در بخش دیگری کار می‌‌کردم و ایرج به راحتی‌ ، می‌‌توانست ،" اسم من و مخفی‌ گاهم را ندهد " . ما ، " اعدامی هستیم " . اما او ، " زنده می‌‌ماند " . ایرج ، برای زنده ماندنش خیلی‌‌ها را به اوین آورده . فریبا می‌‌گوید روزی که فاطمه را برای اعدام صدا زدند ، چادر و جا نمازش را ، به من ، داد و از من ، خواست : که ، " آنها را به مادرش تحویل بدهم " . او می‌‌گوید ، بعد از آزادی از زندان ، به دیدن مادر فاطمه رفتم . همراه فرد دیگری بودیم . مادر فاطمه ، به محض اینکه ، ما را دید ، شروع به گریه کرد . او به روی پاهایش می‌‌زد و می‌‌گفت : ایرج ، " بچه‌ام را به کشتن داد " ، و بلند بلند ، ایرج مصداقی را نفرین می‌‌کرد .فریبا می‌‌گوید : هر وقت ، که به دیدن این مادر داغدار ، میرفتم ، داغش تازه می‌‌شد . به سینه ا ش می‌‌زد و ، " مصداقی را نفرین می‌‌کرد " ، که جگر گوشه ا ش را از او گرفته بود .

اما ، داستان به همین جا ختم نمی شود . فریبا ، بعد از نشیب‌ و فراز‌ها یی که در زندگیش داشته ، سر انجام ، چند سال پیش در نروژ ، مستقر میشه . او ، برای همیشه داغ صمیمی‌‌ترین دوستش را در سینه دارد . صفحه ی فیسبوک ، خود را بنام این ، شهید ، ثبت می‌‌کند . تنها کسانیکه میدانستند ، که ، فاطمه یک اسم دیگر هم ، داشته " فریبا " و ، " مصداقی " بوده اند . فریبا ، صفحه ا ش را ، به نام " ناهید کزازی " باز می‌‌کند . اولین کسی‌ که ، فریبا را ا د می‌‌کند ، " ایرج مصداقی " است . بعد به او پیام می‌‌دهد ، که ، شما کی‌ هستید ؟ و این ، " شهید عزیز " ، " من را " از کجا می‌‌شناسید ؟ فریبا مشغول توضیح می‌‌شود ، که از نصفه ، مصداقی غیب می‌‌شود . و بلا فاصله ، این ، " ‌ای دی‌ را بلوک می‌‌کند " .

اسناد .... به اعتقاد من ، اگر خود آن شهید هم زنده شود و ادعا کند که ، مصداقی " نامزد " من بوده ، و ، " او مرا به کشتن داده " ،به اندازه ی خود مصداقی ، که با " بلاهت تمام " ، به این ، موضوع پرداخته ، گویا و روشن نمی تواند ، " این جنایت را اثبات کند " .

مصداقی ، در جلد اول صفحه ۳۴ راجع به " جلال کزازی " ، می‌‌نویسد .( برایم تردیدی باقی‌ نمانده بود که ، " جلال کزازی " نزدیکترین و صمیمی‌‌ترین دوستم ، اعتراف‌هایی‌ در مورد من کرده است . او ، تنها کسی‌ بود که ، از آدرس محل دستگیری‌ام اطلاع داشت ) . در صفحه ی ۵۰ - همان جلد ، می‌‌نویسد : (جلال کزازی حتی روحش هم از دست گیری من و تمام اتفاقاتی که پیش آمده بود خبر نداشت ) . اما ، راجع به نامزدش ، " فاطمه کزازی " اصلا حرفی‌ ، در این جلد نمی زند . در جلد ۲ - کتاب صفحه ی ۲۰۱و ۲۰۲ ، زمانی‌ که ، او را برای بازجویی دوباره به اوین خواسته بودند . چنین می‌‌نویسد : (اوین حا ل و هوای دیگری داشت ، به جای نشستن در راهرو ، ما را به ، اتاقی‌ در انتها ی طبقه اول بردند ، که ، " سابقا شکنجه گاه بود " . و بعد‌ها به شعبه ۸ - اوین جهت ، " بازجویی بهائی‌ها " ، تبدیل شده بود . محل مزبور ، به اتاق انتظار زندانیان جهت رفتن به شعبه‌ها ی باز جویی و شکنجه اختصاص داده شده بود . در انتها ی اطاقی‌ نشسته بودم که ، دیوار‌های آن پوشیده از ، جای کابل بود . ضربه‌های کابلی که ، به جای بدن قربانی ، روی دیوار ،فرود آمده رد سیاهی از خود باقی‌ گذشته بودند منظره ی غم انگیز ، و درد آوری بود . به ویژه ، " برای من که ، از سابقه ی آن اتاق ، مطلع بودم " . حضور در آنجا ، مرا ، به زما نی‌ برد که ، " محل فوق شکنجه گاه بود تصویر بچه‌ها را ، در آینه ی خیالم در آنجا می‌‌دیدم ، هجوم تصویر‌ها لحظه‌ای مرا آرام نمی گذا شت و به ، جنونم رسانده بود . یک لحظه ، احساس کردم ، " فاطمه کزازی " که ، مثل " خواهرم دوستش می‌‌داشتم " . از ، " میان آن نقش‌های سیاه بر دیوار به سویم می‌‌آید " .

دچار توهم شده بودم احساس می‌‌کردم ، چونان ، " گٔل سرخی بر دیوار فریاد می‌‌زند " . منم صدای آتش‌ها . نگهبان متوجه حالت غیر عادی ا م شده بود ، . و دائم نهیب می‌‌زد ، چشم بندت را بزن پایین ! من با تمام وجود ، می‌‌خواستم به ،نقش آن رگه‌های سیاه روی دیوار ، که ذهنم شعله‌های آتش را تداعی می‌‌کرد ، نگاه کنم . تصور می‌‌کردم فاطی ، از میان‌شان بر می‌‌خیزد ، و به من لبخند می‌‌زند . او را ، چونان گلی می‌‌دیدم که ، در خنده ی خود می‌‌شکفت . اشتباه نمی کردم ، می‌‌خواستم سیر ببینمش .

باز در آمد ز در جلوه کنان دوست دوست

دیده غلط می‌‌کند نیست غلط اوست اوست

چه جای پیراهن است به تن‌ به در پوست پوست

ساقی مجلس بگو بار دگر دوست دوست

مطرب محفل بخوان بار دگر یار یار

عاقبت ، پاسدار مزبور به نزدم آمد و چشم بندم را بر داشت و گفت : مگر دیوانه‌ای ، کجا را نگاه می‌‌کنی‌ ، بیا خوب نگاه کن دیوار که دیدن نداره ، بعد از درنگی کوتاه در حالی‌ که چشم بندم را دوباره بر چشمانم زد ، گفت راحت شدی . حالا بگیر بشین ، و سرت را بیا نداز پایین . در حالیکه سرش را تکان می‌‌داد و قر قر می‌‌کرد به سر جا ش باز گشت . بعد از ظهر ، همان پاسدار پرسید چند وقت است زندانی هستی‌ . گفتم ۴ - سال سرش را تکان داد و رفت . پیش خودش لابد گفت ، بیچاره دیوانه شده است . حق داشت نمی توانست کابوسی را که دچارش بودم را درک کند ) .

راستی‌ چرا مصداقی در اتاق شکنجه یکمرتبه یاد فاطی می‌‌افتاد ؟ آیا اینجا همان جایی نیست که فاطی و بقیه بچه‌ها را لو داده و حالا با یاد آوری آن روزها به جنون رسیده؟
آیا اینهمه ، در وصف یک خواهر دوست ، است یا " یک معشوق " ؟ کابوسی که مصداقی دچار آن شده ، غیر از خیانت شرم آور او در به کشتن دادن همان بچه‌هایی‌ نیست که خود می‌‌گوید . تصویر بچه هارا در آینه خیالم در آنجا می‌‌دیدم ؟ چرا از میان آنهمه بچه‌ها فاطی برای مصداقی برجسته می‌‌شود ؟ اگر شک دارید ، که فاطی ، نامزد ایرج مصداقی بوده ، بفرمایید یک صفحه بعد چنین می‌‌نویسد ( فاطی در آبانماه ۶۲ دستگیر شده بود و هیچ اطلاعی از دستگیری او نداشتم ، در همان تاریخ بی‌ اختیار درسلول انفرادی ، به یادش افتاده بودم و لحظه‌ای از آن فا رق نمی شدم . وقتی در تیر ماه ۶۳ - اعدام شده بود ، نیز ، همین حالت را داشتم . می‌‌دانستم ، اگر از مادرم سوال کنم با شناختی‌ که از وی داشتم ، چیزی نخواهد گفت . برای همین وقتی در شهریور ماه به ملاقات رفتم به دروغ‌ به مادرم گفتم با جلال برادر فاطی هم بند شده‌ام . در واقع داشتم به مادرم رودستی می‌‌زدم . فکر کردم ، در این صورت چیزی بداند رو خواهد کرد . حدسم درست بود ، بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد . و گفت : می‌‌ترسیدم بگویم فاطی را اعدام کرده اند ، نگرانت بودم ،که بیش از این ناراحت شوی . با شنیدن جمله ی فوق دنیا دور سرم چرخید پاهایم سست شد گویی غم دنیا در دلم نشست . به سختی می‌‌توانستم خودم را نگاه دارم ، گفتم چرا زودتر به من نگفتی ؟ در پاسخ گفت : چه کاری از دست من بر می‌‌ ا مدّ ، غیر از اینکه ناراحتت کنم . جدال فایده‌ای نداشت . فاطی جاودانه گشته بود . در خاتمه ی ملاقات وقتی‌ با مادرم خداحافظی می‌‌کردم ، به او گفتم در ضمن جلال بامن هم بند نشده است . از ناراحتی‌ رودستی که خرده بود قر و لند کنان چند بد و بیراه نثارم کرد ) .

راستی‌ مصداقی اخبار داخل زندان را از کجا دریافت می‌‌کرد ؟ با جلال هم که هم بند نبوده تا شهریور ماه هم که ملاقاتی نداشته ، پس ٔبر اساس دریافت کدام خبر به مادرش روی دست می‌‌زند ؟

خبر شهادت فاطی را "امداد‌های غیبی " به مصداقی رسانده بودند یا سربا زان گمنام ؟ از این مورد‌ها ، در سراسر نوشته‌های مصداقی به وفور پیدا می‌‌شود . اما آیا مادر مصداقی در رثای عروسش ، بغضش می‌‌ترکد ، یا برای " خواهر دوست ایرج " ؟ عجب ، کودنی را می‌‌بینید ؟ مصداقی در سراسر این داستان به شعور همگان توهین می‌‌کند .

صفحهٔ ۲۰۵ و ۲۰۶ جلد ۲ ( جلال یکبار در مرداد ماه ۱۳۶۰ دستگیر و آزاد شده و برای بار دوم نیز در نیمه دئی ماه ۱۳۶۰ - دستگیر شده بود . هر دوی ما ، با کلیه وسائل به اوین آمده بودیم . روز شنبه بعد از باز جویی ، دوباره به قزل حصار منتقل شدیم . قبل از این که به بند‌ها ی خود برویم ، وی ، در ساکش را باز کرد و پیرا هانی‌ را که " فاطی " برایش دوخته بود بیرون آورد و به زور تلاش کرد تنم کند ، هر کاری کردم زیر بار نمی رفت و دائم ، میگفت : می‌‌دانم "فاطی " اینطوری بیشتر خوشحال میشود . به اصرار ، یکی‌ از نامه‌های " فاطی " را نیز به من داد . پنج نامه از او داشت ، و بهترینش را انتخاب کرد و به من داد ، و گفت : این‌یکی سهم تو میشود ) . قضاوت با خواننده ، ولی‌ این اتفاق ، به ۲۸ سال قبل بر می‌‌گردد . نمی دانم چرا " مصداقی " برای فرار از یک جنایت ، حاضر است به هر شهید و زنده‌ای توهین کند ؟

صفحه ی ۲۴۴ - جلد ۲ -( " جلال " در همان حال اصلاح کردن ، دائم از خواهرش " فاطی " که برایم بسیار عزیز بود ، صحبت می‌‌کرد . و از " آخرین ملاقات مادر با او " میگفت . چند بار دستش لرزید ،آن وقت کار را ول کرده و شانه‌‌هایم را ماساژ می‌‌داد . از قدیم و از وقتی‌ که خودمان را شناخته بودیم ، دوستی‌ عمیقی بین ما حاکم بود . ما در را سال‌ها بود ندیده بودم دلم للک زده بود برای دیدنش ، همیشه دوست داشتم . " جلال " گفت . مادر ، بعد از اعدام تنها دخترش " فاطی " به شدت خرد شده است .) به غیر از اینها ، در جلد سوم نیز ، در صفحات ، ۲۶ - ۲۷ - ۲۱۳ - ۲۱۴ و ۲۲۸ نیز ، راجع به فاطی نوشته که من خوانندگان این سطور را ، به خواندن آن صفحات فرا می‌‌خوانم . اما ، آخرین یادآوری ، در صفحه ی ۵۵ - جلد ۴ - می‌‌باشد . مصداقی می‌‌نویسد:

( عاشق آمده با زبانی‌ که دارد ، " قصه ی رفتگان را بگوید " .

به ، (مزار " فاطی " ( فاطمه کزازی ) رفتم ، گویی بر سنگ قبرش نوشته بودند ، اگر عشق رنج بود ، من ، پادشاه عاشقان جهان بودم . احساس می‌‌کردم ، باغ بهشت در چهره ی او مخفی‌ است . پرسیدمش : در دست‌های بهاریت چه داری ، پاسخ گفت . من ! گًل سرخ خونی و سوسنی . احساس کردم می‌‌پرسد ، آیا به کارت می‌‌آید ؟ در دلم گفتم ، کاش نه‌ در رگ برادرانت ، در رگ خورشید . " یک قطعه ی خون تو می‌‌جوشید " ).

آری اینچنین است که ، " جنایت کاری "در خون شهید سر و روی خود را می‌‌شوید . تا شاید ، از عذابی درد آور لختی بیاساید. با این همه از حرف تا عمل فاصله بی‌ نهایت است . مصداقی ، در همان زمانی که در بند توابین بود ، از طریق خانواده ا ش با همسر فعلیش اشنا می‌‌شود . در بند تواب‌ها از سکه ی ۵ تومانی حلقه می‌‌سازد ، به مرخصی می‌‌رود تا با نامزد جدیدش ، دیدار‌هایی‌ داشته باشد . در گزارش به مردم ، اما می‌نویسد : به مرخصی می‌‌رفتم تا راه فراری پیدا کنم . آخر او ، در هر حال می‌‌خواهد خود را ، " شکنجه شده ، قهرمان و انقلابی " جا بیاندازد ؟؟ تا در موعد مشخص تمامی‌ رنج و شکنج و خون زندانیان را یک سره به جیب رژیم بریزد . او با چنین کارنا مه‌ ی ننگینی ، تلاش می‌‌کند ، خود را ، " صدای زندانیان سیاسی " جا بیاندازد ، زهی بی‌ شرمی . " مصداقی " بعضی‌ از زندانیان را به گنجشکی تبدیل کرده که مار دیده اند ، او ، به شیوه ی بازجو‌های اوین تعدادی را " تخلیه اطلاعاتی‌ " کرده و آنها پیش وی ، اعتراف هایی‌ کرده اند . تمامی این کار‌ها ، با طرح و برنامه ریزی مشخص ، انجام شده است . همه ی کسانی‌ که به نوعی با او حشر و نشر ، داشته اند هم اکنون در انفعال کامل به زندگی‌ عادی روی آورده اند . وقتی‌ " تلویزیون میهن " در مورد نامه ی این فرد ، از آقای حسن داعی جواب دندان شکنی دریافت کرد . سعید بهبهانی‌ ، تنها مجری این تلویزیون ، بلافاصله مصداقی را به صحنه آورد تا از نامه ا ش دفاع کند . او ضمن پرّ خاش به آقای داعی ، چنین گفت : شما بهتر است به همان مسئله ی لابی‌ها بپردازید و در کار " اطلاعاتی‌ " ، دخالتی نکنید کار " اطلاعاتی‌ " کار " ماست ". این در حالیست که ، تا همین چندی پیش در سوئد شایعه پخش میکرد ، که حسن داعی ، هر کاری بخواهد بکند با من مشورت انجام می‌‌دهد . فقط یک نمونه از کار اطلاعاتی‌ او را با شاهد زنده بیان می‌‌کنم ، تا مردم بفهمند کار " اطلاعاتی‌ " ، مورد نظر " مصداقی " ، چه گونه در راستای " منافع رژیم " سالهاست که جریان دارد .


ایرج در صفحه ۳۵۷ جلد دوم کتاب نه‌ زیستن ، نه‌ مرگ تحت عنوان " بی‌دقتی‌ و یا ..... در بیان خاطرات " وانمود می‌‌کند که قصد تصحیح اتفاقات زندان که توسط زندانیان سیاسی به رشته ی تحریر در آورده شده را دارد . در صورتیکه قصد " تطهیر رژیم " را از برخی‌ جنایاتش دارد . مثلا در مورد مبارز شهید حسن صدیقی که توسط رژیم در سال ۱۳۶۶ به طرز مشکوکی کشته شد . به نوشته ی رضا غفاری انتقاد می‌‌کند ، و مدعی می‌‌شود که او خود کشی کرده ، می‌‌نویسد ؛ " چرا تلاش می‌‌شود تا به هر کسی‌ که در زندان دست به خود کشی زده است ، " چهره ی قهرمانانه و حماسی داده شود ؟ "

برادر حسن صدیقی که خود از زندانیان سیاسی بوده ، و در زمان شهادت او با او هم بند بوده در مورد او چنین می‌‌گوید : حسن در اوایل آذر ماه ۱۳۶۶ صبح زود حالش بهم خورد و پاسدار او را به بهداری گو هر دشت منتقل کردند . من مرتباً از پاسداران می‌‌خواستم که مرا پیش او ببرند ، تا او را ببینم و یا در صورتی که حالش خوب نیست به هزینه ی خانواده به یک بیمارستان در بیرون منتقل شود ، ولی پاسداران می‌‌گفتند که او در حال خوب شدن است و به زودی به بند بر می‌‌گردد ...... تا اینکه در ملاقاتی که با خانواده داشتم ، آنها با چشمانی گریان گفتند که رژیم با آنها تماس گرفته و گفته که حسن خود کشی کرده ، و او را در بهشت زهرا دفن می‌‌کنند ، و فقط ۴ نفر از اعضا خانواده می‌‌توانند از راه دور ناظر باشند . خانواده ی ما اعتراض کرده و گفته اگر شما راست می‌‌گویید ، اجازه ی کالبد شکافی یا معا ینه توسط یک دکتر بدهید ، ولی آنها قبول نکرده و گفته اند که اگر با دفن فوری موافقت نکنید ، بدون حضور شما در جایی‌ خودمان دفن می‌‌کنیم . از آن به بعد ، داوود لشکری و ناصریان از دژخیمان گو هر دشت ، چندین بار مرا خواستند ، تا از من امضا بگیرند که حسن خود کشی کرده . ولی من قبول نکردم و گفتم . چون شما اجازه ی دیدار من با او را نداده اید ، من هیچ گونه شهادتی در اینمورد نمی دهم . " حال ایرج مصداقی بدون هیچ مدرکی‌ پرونده ی این جنایت رژیم را با عنوان " خود کشی " می‌‌بندد ".
این اولین بار نیست ،که مصداقی تلاش می‌‌کند همان حرف داوود لشکری و ناصریان را به کرسی بنشاند . در مورد وصیت نامه رژیم ساخته سعادتی هم ، او تنها کسی‌ بود که ادعا می‌‌کرد ، " این وصیت نامه متعلق به سعادتی است " . راستی‌ ، او از این کار‌ها چه سودی می‌‌برد ؟ غیر از اینکه به فرموده عمل می‌کند ؟ در مورد آمار شهدای ۱۳۶۷ - فضا حتش از همه بالاتر است . حتی وقتی‌ رضا ملک معاون سعید امامی آمار شهد ای ۶۷ - را ۳۲۷۰۰ نفر اعلام کرد ، او سکوت کرد . لابد تصورش این است که"از معاون سعید امامی مقام و رابطه ا ش با دستگاه امنیتی با لا تر است " !! او بسیار از مادران شهدا نوشته است . اما ، آیا " کلامی راجع به مادر فاطمه و جلال کزازی نوشته است " ؟ او و همسرش به تمام و کامل حقوق ماهیانه‌شان را از دولت سوئد دریافت می‌‌کنند و از فروش کتابهایی که حاصل خون شهدای مجاهدین است ، در آمدی کلان بدست می‌‌آورد . دائماً در سفر و گشت است . آیا او تا به حل ۱۰۰ دلار برای " مادر فاطی " فرستاده است ؟؟ همان خانمی که چشمانش مثل " چشمان فاطی است "، و موهای بور دارد . بعد از مرگ فرزندانش ، سالها در محله های جنوب شهر تهران به دست فروشی مشغول بود . او اما یک چیز را درست نوشته و آن نامی‌ است که بر کتابش نهاده است ، نه زیستن نه مرگ دقیقا بیان حال خودش است . او از بعد از بازجویی‌های اولی‌ آاش دائماً در برزخ بوده تمام عصبیت‌های بعدی او از همین در برزخ بودنش سر چشمه می‌گیرد .وگرنه زندان برای ما عین زیستن بود و بهترین نوع زیستن . در زندان با رژیم در منطقه حجاب در گیر بودیم جنگ چهره به چهره و شبانه روزی بود ، سلاح آنها شلاق شکنجه انفرادی و اعدام بود سلاح ما اتحاد و مقاومت.


او از جنایتکاران دهه ی شصت می‌‌نویسد ، " تا جنایت خود را پنهان کند " . تصور می‌کند هر چه قدر از آنها بنویسد جنایت خودش بیشتر فراموش می‌‌شود . اما نمی فهمد که" تاریخ قضاوتی سترگ دارد " ، که هیچ جنایتکاری را از آن راه گریزی نمی‌‌گذارد .

با اینهمه آیا به ما شکنجه شدگان این رژیم سفاک حق می‌‌دهید که وقتی می‌‌بینیم مصداقی ، به زخمهای کهنه مان ناخن جهل می‌‌کشد ، بر می‌‌اشوبیم و اعلام می‌کنیم ،" او از ما نیست ، از آنهاست " در حیرتم از کسانی که مصداقی بر باور‌هایشان زهر نفرت می‌‌پاشد و آنها سکوت می‌‌کنند .

پس بگذ ا رید به آن موی سپید کرده‌ای که ۳۴ - سال مبارزه خود را به مصداقی گره زد بگویم : بر عکس انچمه ادعا میکنی‌ که وکیلی و می‌‌فهمی . هیچ نفهمیدی که شیطانک مصداقی چگونه مهر ١٥ خرداد را با جوهر وزارت بد نام برپیشانی تو و دوستت خال کوبی کرد جوهر این مهر بعد مرگ هم باقی میماند.

پس بگذارید به آن " موی سرخ کرده ی بی‌ هویتی " ، که ، گمشده ا ش را در وجود چنین انسان نمای حیوان صفتی می‌‌بیند . از طرف همه ی زندانیانی که بیانیه محکومیت مصداقی را امضا کرده اند ، بگویم ، در اتاق شکنجه به غیر از تخت و شلاق و شکنجه گر و قربانی ، " تیکه پارچه‌ای هم بود " که با آن هم خون شکنجه شدگان را از روی زمین پاک می‌‌کردند ، و هم وقتی‌ قربانی از شدت درد فریاد می‌‌کشید ، " آن پارچه را در حلقومش فرو می‌‌کردند " ، ما از شما ، از نوشته‌هایتان ، از شعرها یتان به اندازه ی همان تیکه پارچه خون الود نفرت داریم . پس بنویس ، باشد تا روزی " آزاده زنی‌ ، یا جوانمردی پیدا شود و نقاط مشترک شما و گم شده ا ت را در انظاار خلق آشکار کند " .

پس بگذارید به خانم بسیار عزیز و محترمی که هرگز ندیدمش . اما می‌‌شناسمش ، نوه‌ ی مرحوم گلزاده غفوری که همسر برادر این ملعون است . بگویم : خواهر عزیزم ، من از دوستان بسیار نزدیک ، مجاهد شهید صادق گلزاده غفوری هستم . من و برادر شهیدم ، در سالهای قبل از انقلاب بار‌ها و بار‌ها بر سر سفره ی ساده آن بزرگوار نشسته ایم ، ما از نزدیک از وجو پدر بزرگ شما آن استاد گرامی فیض برده ایم . من از دوستان و از هم بندان نزدیک ، مجاهد شهید ، علیرضا حاج صمدی ، داماد گرانقدر آن خانواده بودم . علی‌ رضا به من بسیار اعتماد داشت . او همه ی اسراری که در سینه ا ش داشت ، از نحوه ی ضربه خوردن ،پایگاه محمد ضابطی تا مسائل دیگر را به من میگفت . تا به سازمان انتقال دهم ، با این سابقه و با آموزش هایی که از پدر بزرگ گرامیتان در تفسیر سوره ی کافرون گرفته ام به شما می‌‌گویم ، که این خوشاوند شما ، بزرگترین پنهان کننده ی حقیقت است . و پذیرائی از او حتی به اندازه ه ی یک استکان چایی حرام است . هر چند که برادر همسر شما می‌‌باشد . باور بفرمأید که او" بر خلاف جهت مریم و علیرضا ، صادق و کاظم حرکت می‌کند " . او با نامه ی اخیرش تمام رنج و شکنج و خون زندانیان دهه ی ۶۰ را یکسره به جیب رژیم ریخت . بی‌ جهت نیست که از مزدوران دعوت نامه و دسته گًل دریافت می‌‌کند . آن زمان که شما نامه‌های مریم گلزاده و علیرضا حاج صمدی را به او می‌دادید که در سایت پژواک ایران به اسم خودش میگذاشت. هنوز نقاب‌ از صورت بر نکشیده بود. امروز اما ، همه فهمیده اند که هدایت او و سایتش از کجاست و چه گونه است .

آنها که خود روزگار درازی با یاری رساندن به او بزرگش کرده اند ، امروز به ما خرده می‌‌گیرند ، که نگویید ، ننویسید ، او بزرگ می‌‌شود . او همین را می‌‌خواهد . اما بدانند ، که ما خوار و حقیرش می‌‌کنیم . ما امضا کنندگان آن بیانیه بر آنیم هر چه را او بلعیده ، از حلقومش بیرون بیرون بکشیم . ما بر آنیم تا از" بنیاد برومند " ، بخواهیم که " جایزه ی نا ثوابی " را که به قاتل شهدا اهدا کرده است ، پس بگیرد . بیش از این نمی‌‌گذاریم به حرمت شهدای دهه ی ۶۰ بی‌ احترامی شود . رژیم با کشتار آن عزیزان تلاش می‌‌کرد صورت مسئله زندان را از بین ببرد . " مصداقی" تلاش می‌کند هویت آنها را مخدوش کند .

اما " همنشین " ، که همواره هیزم بیار این معرکه گشته و مد ام در حال یار گیری جدید است . چرا او این چنین به تکاپو افتاده ؟ شنیدم ، که اخوی ایشان که در جهاد سازندگی شغل شریف حمایت از ملا را دارا می‌‌باشد ، روزگاری برای دیدن ایشان به خارجه سفر کرده بود . او در جمعی که ایشان هم حضور داشته ، نقل می‌‌کرده که این محمد زمانی‌ که در زندان بود ، پدر ما را در آورد . هر وقت به ملاقاتش می‌‌رفتیم گریه می‌‌کرد و می‌‌گفت ، پیش فلان آخوند بروید و شفاعت مرا بکنید . موقعی که او تعریف می‌‌کرده " محمد " مرتب به پا ی اخوی می‌‌زده که اینها را اینجا نگو .....چیزی که " همنشین " از درک او عاجز بوده این بوده که اخوی گرام به عمد ، چنین تعریفی را برای دوستان محمد ( همنشین ) می‌‌گفته تا راه امروز او را هموار کند . دو برادر ، به یاری شیخ شتافتند . " آن یکی‌ ، با قدمی‌ ، این یکی‌ با قلمی " . اما باز شنیدم که ، از سه‌ ماه پیش ، که پرونده ی غلامعلی حسین نژاد رو شد . شما بسیار بر آشفته شدید ؟ و عربده می‌‌کشیدید که ، حالا نشانتان می‌‌دهیم چرا ؟ آیا مشابهتی در خودتان می‌‌دیدید ؟ چرا وقتی نادره ی دهر " مصداقی " در کتابش ، نوشت ، بهزاد نظامی از انحراف جنسی‌ رنج بی‌ برد و هر بیننده‌ای از جمله مصداقی به راحتی می‌‌توانست اثر عمیق کمبود‌ها و عقده‌ها ی روانی‌ را در او مشاهده کند ، کیسه ی صفرای حقوق بشرتان عود نکرد ؟

می‌ بینیم که برای زدن این مقاومت از آیات قرآن و شریعت و مشاهیر و انقلابیون فاکت می‌‌آوری . آیا بخاطر داری روزی را که در راه مانده بودی و پناهی نداشتی ، خانواده‌ای که ۴ - شهید تقدیم این انقلاب کرده بود ، خطر جان را پذیرفت و به شما پناه داد ؟ آیا به خاطر می‌‌آوری که دختر ۱۸ ساله ی آن خانواده را با همین آیات قرآن و شریعت ونقل قول از مشاهیر فریفتی و به او تجاوز کردی ؟ این درد را به کجا باید فریاد زد ؟ به خدای محمد سوگند می‌‌خورم ، که در جایگاه ناحقی نشسته‌ای ، آیات قرآن را ملوّث می‌‌کنی‌ به همه ی انقلابیون و هر آنکس که از او فاکت می‌‌آوری ،. توهین می‌‌کنی‌ . و خاک در چشم مردم می‌‌پاشی . احساس می‌‌کنم که در کنار قلبت کیسه ی چرکینی نهاده‌ای و هر کلمه‌ای که بر کاغذ می‌‌آوری ، یک با ر قلمت را در آن کیسه ی چرکین فرو می‌‌بری و بالا می‌‌آوری . باشد تا کسانیکه شما را بسیار بهتر از من می‌‌شناسند مهر سکوت بشکنند و پرونده ی چرکینت را در پیش خلایق باز کنند . تا مردم بفهمند که چگونه تمام قد در حمایت از ملعونی به نام " مصداقی " بر خاسته ای.

موی بشکافی به عیب دیگران
چون به عیب خود رسی کوری از آن
اینها را گفتم تا کسانیکه هنوز وجدان بیداری دارند بدانند که چه کسانی‌ با چه سوابقی بر روی انقلابیون چنگ نفرت میکشن و بر زخم ‌هایشان تیغ کینه.

حرف اخر اینکه نیازی نیست بر آنچه که گفتم ردیه بنویسید اگر ریگی به کفشتان نیست بروید شکایت کنید این گوی و این میدان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر